طرحواره درمانی
مقاله ای جهت آشنایی با مکتب جدید طرحواره درمانی شاخه انشعابی شناخت درمانی مقدمه : طرح واره درمانی : مدل مفهومی تعریف یانگ از طرحواره یانگ ( 1999،1990) معتقد است برخی از این طرحواره ها _ بویژه آنها که عمدتاً در نتیجه تجارب ناگوار دوران کودکی شکل می گیرند _ ممکن است هسته اصلی اختلالات شخصیت ، مشکلات منش شناختی خفیف تر و بسیاری از اختلالات مضمن محورi قرار بگیرند . یانگ برای بررسی دقیقتر این ایده ، مجموعه ای از طرحواره ها را مشخص کارده است که به آنها طرحواره های ناسازگار اولیه می گویند . پس از بازنگری در تعریف اولیه ای که از طرحواره ارائه کرده بودیم به این نتیجه رسیدیم که طرحواره های ناسازگار اولیه خصوصیات زیر را دارند : • الگوها یا درون مایه های عمیق و فراگیری هستند ، • از خاطرات ، هیجان ها ، شناخت واره ها و احساسات بدنی تشکیل شده اند ، • در دوران کودکی یا نوجوانی شکل گرفته اند ، • در سیر زندگی تداوم دارند ، • درباره خود و رابطه با دیگران هستند ، • به شدت ناکار آمدند . خلاصه اینکه طرحواره های ناسازگار اولیه ، الگوهای هیجانی و شناختی خود آسیب رسانی هستند که در ابتدای رشد و تحول در ذهن شکل گرفته اند و در سیر زندگی تکرار می شوند . توجه کنید که طبق این توصیف ف رفتار یک فرد بخشی از طرحواره محسوب نمی شود ، چون یانگ معتقد است که رفتارهایب ناسازگار در پاسخ به طرحواره به وجود می آیند بنابراین رفتار ها از طرحواره ها نشات می گیرند ، ولی بخشی از طرحواره ها محسوب نمی شوند . ریشه های تحولی طرحواره ها : نیازهای هیجانی اساسی بر این باوریم که طرحواره ها به دلیل ارضا نشدن نیازهای هیجانی اساسی دوران کودکی به وجود آمده اند . ما معتقدیم هک انسانها 5 نیاز هیجانی اساسی دارند . 1- دلبستگی ایمن به دیگران شامل نیاز به امنیت ، ثبات، محبت و پذیرش 2- خود گردانی ، کفایت و هویت 3- آزادی در بیان نیازه و هیجان های سالم 4- خود انگیختگی و تفریح 5- محدویت های واقع بینانه و خویشتن داری معتقدیم که این نیازه جهان شمول هستند همه انسانها این نیازها را دارند اگر چه شدت این نیازها در بعضی افراد بیشتر است . فردی که از سلامت روان برخوردار است ، می تواند این نیازه ای هیجانی اساسی را به طور سازگارانه ای ارضا کند . گاهی اوقات تعامل بین خلق و خوی فطری کودک و محیط اولیه به جای ارضا این نیازها منجر به ناکامی آنها می شود . هدف طرحواره درمانی این است که به بیماران کمک کند تا راه های سازگارانه تری برای ارضا این 5 نیاز هیجانی بیابند . تمام مداخلات درمانی رویکرد ما ابزار هستند ، برای رسیدن به این هدف . تجارب اولیه زندگی چهار دسته از تجارب اولیه زندگی ، روند اکتسابات طرحواره ها را تسریع می کنند . اولین دسته از تجارب اولیه زندگی ناکامی ناگوار نیازها هستند این حالت وقتی اتفاق می افتد که کودک تجارب خوشایندی را تجربه نکند طرحواره هایی مانند محرومیت هیجانی یا رها شدگی به دلیل نقص در محیط اولیه به وجود آیند . در محیط زندگی چنین کودکی ، ثبات ، درک شدن یا عشق وجود ندارد . نوع دوم تجارب اولیه زندگی که طرحواره ها را به وجود می آورند آسیب دیدن و قربانی شدن هستند . در چنین وضعیتی ، کودک آسیب می بیند یا قربانی می شود و طرحواره هایی مثل بی اعتمادی بدرفتاری / نقص / شرم / یا آسیب پذیری نسبت به ضرر در ذهن او شکل می گیرد در نوع دوم تجارب مشکل این است که کودک زیادی چیزهای خوب را تجربه می کند . والدین جهت رفاه و آسایش کودک ، همه کار می کنند ، در حالی که تامین رفاه و راحتی در حد متعادل برای رشد سالم کودک لازم است در اثر این گونه تجارب در ذهن کودکان طرحواره هایی نظیر وابستگی / بی کفایتی یا استحقاق / بزرگ منشی به وجود می آید . این حالت ، والدین به ندرت با کودک جدی برخورد می کنند و کودک روی پر قو بزرگ می شود و لوس بار می آید در نتیجه نیازهای هیجانی کودک به خود گردانی یا محدویت های واقع بینانه ارضا نمی شوند والدین ممکن است بیش از حد درگیر زندگی کودک بشوند یا ممکن است بدون هیچ گونه محدودیتی آزادی عمل زیادی به او بدهند . نوع چهارم تجارب زندگی که باعث شکل گیری طرحواره ها می شود درونی سازی انتخابی یا همانند سازی با افراد مهم زندگی است . کودک به طور انتخابی با افکار احساسات ، تجارب ورفتارهای والدین خود همانند سازی کرده و آنها را درون سازی می کند . در تجارب بالینی مان به این نکته پی بردیم که کودکان به طور انتخابی با جنبه های خاصی از افراد مهم زندگیشان همانند سازی کرده و آنها را درون سازی می کنند . برخی از این همانند سازی ها و درون سازی ها به طرحواره ها و بعضی نیز به سبک های مقابله ای یا ذهنیت تبدیل می شوند . معتقدیم خلق و خوی کودک تعیین می کند که آیا او با ویژگی های افراد مهم زندگی اش همانند سازی کند یا خیر به عنوان مثال کودکی با وِیژگی های افسرده خویی احتمالاً سبک خوش بینانه والدین خود را در مقابل بد شانسی ها درون سازی نخواهد کرد زیرا رفتار چنین والدینی آنقدر مخالف طبع کودک است که نمی تواند آن را جذب کند . بیولوژی طرحواره های ناسازگار اولیه در این بخش طرحواره ها را از دیدگاه بیولوژیکی بررسی می کنیم . این دیدگاه ، بر اساس پژوهش های انجام شده در حوزه هیجان و بولوژی مغز ( لدو، 1996) مطرح شده است . همچنین بر فرضیه هایی تاکید می کنیم که راجع به سازو کارهای احتمالی شکل گیری و تغییر طرحواره مطرح شده اند . هنوز پژوهشی انجام نشده است که صحت و سقم این فرضیه ها را آزمون کند . پژوهشهای اخیر به این نکته اشاره می کنند که تنها یک سیستم هیجانی در مغز وجود ندارد بلکه چندین سیستم وجود دارد . هیجانهای مختلفی وجود دارند که در گیر مکانیسم های حیاتی هستند .پاسخ به خطر ، جستجوی غذا ، رابطه جنسی و جفت یابی ، مراقبت از فرزندان ، پیوند های عاطفی اجتماعی _ و به نظر می رسد که هر یک از آنها توسط شبکه مغزی منحصر به فردی واسطه مندی می شوند . تاکید ما در این بخش بر شبکه مغزی مرتبط با شرطی شدن ترس و حوادث آسیب زا است. سیستم های مغزی در گیر در شرطی شدن ترس و حوادث آسیب زا مطالعات انجام شده بر روی بیولوژی مغز به نواحی خاصی اشاره می کنند که توسط طرحواره های مبتنی بر حوادث آسیب زای دوران کودکی ، مانند رها شدگی یا بد رفتاری برانگیخته می شوند ، لدو در جمع بندی خود از پژوهش های انجام شده در باره بیولوژی حوادث آسیب زا می نویسد در حین بروز یک حادثه آسیب زا خاطرات هوشیار توسط سیستمی ذخیره می شوند که با هیپو کامپ و نواحی قشر مغز مرتبط است . و خاطرات ناهشیار ، توسط سازو کارهای شرطی شدن ترس شکل می گیرند که این سازو کارها از طریق سیستم آمیگدال عمل می کنند . این دو سیستم یه طور موازی فعال می شوند و درباره تجربه آسیب زا ، اطلاعات متفاوتی ذخیره می کنند . هر یک از این دو سیستم می توانند به محض روبه رو شدن با محرک هایی که در طول حادثه آسیب زا وجود داشته است ، خاطرات خود را بازیابی کنند . نتایج بازیابی سیستم آمیگدال ، به صورت آمادگی پاسخ های بدنی در مقابل خطر ظاهر می شوند و سیستم هیپوکامپ نیز خاطرات را به صورت هشیارانه به یاد می آورد . بنابراین طبق نظر لدو بین سازوکار های مغزی سهیم در ثبت ، ذخیره و بازیابی خاطرات هیجانی یک حادثه آسیب زا و سازوکار های مرتبط با پردازش شناخت واره ها و خاطرات هشیار همان حادثه ، تفاوت وجود دارد . آمیگدال ، خاطرات هیجانی را ذخیره می کند در حالی که هیپوکامپ و قشر عالی مغز ، خاطرات شناختی را نگهدای می کنند . پاسخ های هیجانی می توانند بدون فعال شدن سیستم های پردازش قشر عالی مغز که درگیر تفکر ، استدلال و هشیاری هستند ، اتفاق بیفتند . سبک های وپاسخ های مقابله ای ناسازگار بیماران در اویل زندگی بهبود طرحواره منظور انطباق با طرحواره ها پاسخ ها و سبک های مقابله ای ناسازگاری را به وجود می آورند تا مجبور نشوند هیجان های شدید و استیصال کننده را تجربه کنند . این کار معمولا" منجر بهبود طرحواره تداوم طرحواره ها می شود نکته مهم این است که اگر چه سبک های مقابله ای گاهی اوقات به بیمار کمک می کنند تا از طرحواره اجتناب کند ، ولی در عمل باعث بهبود طرحواره نمی شوند . از این رو تمام سبک های مقابله ای در نقش فرآیند تداوم طرحواره ، عمل می کنند . سبک های مقابله ای ناسازگار تمام موجودات زنده در مقابل تهدید، سه واکنش اساسی نشان می دهند : جنگ ،گریز و میخکوب شدن . این سه واکنش با سه سبک مقابله ای جبران افراطی ، اجتناب و تسلیم همخوانی دارند . در دوران کودکی ، وجود یک طرحواره ناسازگار اولیه، مصداق یک تهدید است .تهدید ، نوعی ناکامی در ارضای یکی از نیازهای هیجانی اساسی کودک ( مثل دلبستگی ایمن ، خودگردانی ، آزادی در بیان نیازها و هیجانهای سالم ، خودانگیختگی و تفریح یا محدویت های واقع بینانه ) محسوب می شود . همچنین تهدید ممکن است شامل ترس از هیجانهای شدیدتری باشد که طرحواره ، آنها را مهار نکرده است . کودک بهبود طرحواره هنگام روبه رو شدن با تهدید ، می تواند بهبود طرحواره کمک ترکیبی از این سه پاسخ مقابله ای با موقعیت کنار بیاید . کودک می تواند تسلیم شود ، اجتناب کند ، یا به صورت افراطی جبران نماید . این سه سبک مقابله ای معمولا خارج از حوزه هشیاری عمل می کنند . کودک احتمالاً در هر موقعیت ، فقط یکی از این پاسخها را بهبود طرحواره کار می گیرد ، ولی می تواند سبک های مقابله ای متفاوتی را در موقعیت های مختلف در برابر طرحواره های متفاوت نشان دهد . بیولوژی طرحواره های ناسازگار اولیه در این بخش طرحواره ها را از دیدگاه بیولوژیکی بررسی می کنیم . این دیدگاه ، بر اساس پژوهش های انجام شده در حوزه هیجان و بولوژی مغز ( لدو، 1996) مطرح شده است . همچنین بر فرضیه هایی تاکید می کنیم که راجع به سازو کارهای احتمالی شکل گیری و تغییر طرحواره مطرح شده اند . هنوز پژوهشی انجام نشده است که صحت و سقم این فرضیه ها را آزمون کند . پژوهشهای اخیر به این نکته اشاره می کنند که تنها یک سیستم هیجانی در مغز وجود ندارد بلکه چندین سیستم وجود دارد . هیجانهای مختلفی وجود دارند که در گیر مکانیسم های حیاتی هستند .پاسخ به خطر ، جستجوی غذا ، رابطه جنسی و جفت یابی ، مراقبت از فرزندان ، پیوند های عاطفی اجتماعی _ و به نظر می رسد که هر یک از آنها توسط شبکه مغزی منحصر به فردی واسطه مندی می شوند . تاکید ما در این بخش بر شبکه مغزی مرتبط با شرطی شدن ترس و حوادث آسیب زا است. سیستم های مغزی در گیر در شرطی شدن ترس و حوادث آسیب زا مطالعات انجام شده بر روی بیولوژی مغز به نواحی خاصی اشاره می کنند که توسط طرحواره های مبتنی بر حوادث آسیب زای دوران کودکی ، مانند رها شدگی یا بد رفتاری برانگیخته می شوند ، لدو در جمع بندی خود از پژوهش های انجام شده در باره بیولوژی حوادث آسیب زا می نویسد در حین بروز یک حادثه آسیب زا خاطرات هوشیار توسط سیستمی ذخیره می شوند که با هیپو کامپ و نواحی قشر مغز مرتبط است . و خاطرات ناهشیار ، توسط سازو کارهای شرطی شدن ترس شکل می گیرند که این سازو کارها از طریق سیستم آمیگدال عمل می کنند . این دو سیستم یه طور موازی فعال می شوند و درباره تجربه آسیب زا ، اطلاعات متفاوتی ذخیره می کنند . هر یک از این دو سیستم می توانند به محض روبه رو شدن با محرک هایی که در طول حادثه آسیب زا وجود داشته است ، خاطرات خود را بازیابی کنند . نتایج بازیابی سیستم آمیگدال ، به صورت آمادگی پاسخ های بدنی در مقابل خطر ظاهر می شوند و سیستم هیپوکامپ نیز خاطرات را به صورت هشیارانه به یاد می آورد . بنابراین طبق نظر لدو بین سازوکار های مغزی سهیم در ثبت ، ذخیره و بازیابی خاطرات هیجانی یک حادثه آسیب زا و سازوکار های مرتبط با پردازش شناخت واره ها و خاطرات هشیار همان حادثه ، تفاوت وجود دارد . آمیگدال ، خاطرات هیجانی را ذخیره می کند در حالی که هیپوکامپ و قشر عالی مغز ، خاطرات شناختی را نگهدای می کنند . پاسخ های هیجانی می توانند بدون فعال شدن سیستم های پردازش قشر عالی مغز که درگیر تفکر ، استدلال و هشیاری هستند ، اتفاق بیفتند . سبک های وپاسخ های مقابله ای ناسازگار بیماران در اویل زندگی بهبود طرحواره منظور انطباق با طرحواره ها پاسخ ها و سبک های مقابله ای ناسازگاری را به وجود می آورند تا مجبور نشوند هیجان های شدید و استیصال کننده را تجربه کنند . این کار معمولا" منجر بهبود طرحواره تداوم طرحواره ها می شود نکته مهم این است که اگر چه سبک های مقابله ای گاهی اوقات به بیمار کمک می کنند تا از طرحواره اجتناب کند ، ولی در عمل باعث بهبود طرحواره نمی شوند . از این رو تمام سبک های مقابله ای در نقش فرآیند تداوم طرحواره ، عمل می کنند . سبک های مقابله ای ناسازگار تمام موجودات زنده در مقابل تهدید، سه واکنش اساسی نشان می دهند : جنگ ،گریز و میخکوب شدن . این سه واکنش با سه سبک مقابله ای جبران افراطی ، اجتناب و تسلیم همخوانی دارند . در دوران کودکی ، وجود یک طرحواره ناسازگار اولیه، مصداق یک تهدید است .تهدید ، نوعی ناکامی در ارضای یکی از نیازهای هیجانی اساسی کودک ( مثل دلبستگی ایمن ، خودگردانی ، آزادی در بیان نیازها و هیجانهای سالم ، خودانگیختگی و تفریح یا محدویت های واقع بینانه ) محسوب می شود . همچنین تهدید ممکن است شامل ترس از هیجانهای شدیدتری باشد که طرحواره ، آنها را مهار نکرده است . کودک بهبود طرحواره هنگام روبه رو شدن با تهدید ، می تواند بهبود طرحواره کمک ترکیبی از این سه پاسخ مقابله ای با موقعیت کنار بیاید . کودک می تواند تسلیم شود ، اجتناب کند ، یا به صورت افراطی جبران نماید . این سه سبک مقابله ای معمولا خارج از حوزه هشیاری عمل می کنند . کودک احتمالاً در هر موقعیت ، فقط یکی از این پاسخها را بهبود طرحواره کار می گیرد ، ولی می تواند سبک های مقابله ای متفاوتی را در موقعیت های مختلف در برابر طرحواره های متفاوت نشان دهد . پاسخ های مقابله ای پاسخ های مقابله ای ، راهبرد ها یا رفتارهای مشخصی هستند که از طریق سه سبک رفتاری ( جبران افراطی ، اجتناب و تسلیم ) بهبود طرحواره منصه ظهور می رسند . پاسخ های مقابله ای عبارتند از تمام پاسخ هایی که در خزانه رفتاری فرد در مقابل تهدید وجود دارند بهبود طرحواره عبارتی تمام راه های بی همتا و فرد _ ویژه ای که بیماران از طریق آنها جبران افراطی ، تسلیم و اجتناب را آشکار می سازند . وقتی فرد از روی عادت ، پایخ های مقابله ای خاصی را بهبود طرحواره کار می گیرد ، پاسخ های مقابله ای بهبود طرحواره سبک مقابله ای گره می خورند و لذا ، سبک مقابله ای . یک صفت است و پاسخ های مقابله ای یک حالت . سبک مقابله ای ، مجموعه ای پاسخ های مقابله ای است که فرد بهبود طرحواره طور ویژه آنها را بهبود طرحواره منظور اجتناب ، تسلیم و جبران افراطی طرحواره ها بهبود طرحواره کار می گیرد . پاسخ مقابله ای ، رفتار ( یا راهبرد ) خاصی است که فرد در یک لحظه خاص و گذرا نشان می دهد . ذهنیت های طرحواره ای قدم اول مشخص کردن سبک های مقابله ای نا کار آمد یعنی مکانیزم هایی که بیماران در ابتدای زندگی به منظور انطباق با طرحواره ها ایجاد می کنند . بعدا" خود همین سبک ها منجر به تداوم طرحواره می شوند . سه سبک مقابله ای ناکار آمد عبارتند از تسلیم ، اجتناب ، و جبران افراطی . پاسخ های مقابله ای رفتارهای خصی هستند که از طریق سه سبک مقابله ای گسترده به منصه ظهور می رسند این پاسخ ها در گروه ذهنیت های مختلف قرار می گیرند . ذهنیت کودکانه – ذهنیت های مقابله ای نا کار آمد . ذهنیت های والد نا کار امد و ذهنیت بزرگسال سالم . ذهنیت کودک تقسیم می شود به : ذهنیت کودک آسیب پذیر – ذهنیت کودک عصبانی ، ذهنیت کودک تکانشی _ بی انظباط ، و ذهنیت کودک شاد . این ذهنیت اکثر طرحواره های مرکزی را تجربه می کند . سه ذهنیت مقابله ای نا کار آمد را نیز مشخص کردیم : تسلیم شده مطیع ، محافظ بی تفاوت ، و جبران کنند ه افراطی این سه ذهنیت با سه سبک مقابله ای . تسلیم ، اجتناب و جبران افراطی همخوانی دارند . تسلیم شده مطیع در مقابل طرحواره تن در می دهد و بار دیگر به کودکی نا امید و منفعل تبدبل می شود که باید تسلیم دیگران شود . محافظ بی تفاوت با کمک گسستگی هیجانی ، سو مصرف مواد ، اجتناب از مردم و به کار گیری انواع فرار روانشناختی از درد و رنج فاصله می گیرد .و جبران کننده افراطی از طریق بد رفتاری با دیگران با طرحواره هایش می جنگد و یا به گونه ای افراطی تلاش می کند صحت طرحواره هایش را رد کند . که در نهایت ارمغانی بجز ناکار آمدی برایش نخواهد داشت.هر سه ذهنیت مقابله نا کار آمد ، در نهایت منجر به تداوم طرح واره ها می شوند . دو ذهنیت والد نا کار آمد را نیز مشخص کرده ایم : ذهنیت والد تنبیه گر و ذهنیت والد پر توقع . در این ذهنیت ها ، بیمار شبیه والدی می شود که ویژگی های اورا درون سازی کرده است. والد تنبیه گر ، ذهنیتی است که کودک را به خاطر بد بودن تنبیه می کند . والد پر توقع ، ذهنیتی است که دائماً برای برآورده ساختن معیارهای بلند پروازانه ای که در سر دارد به کودک فشار می آورد و او را تحت استرس قرار می دهد . دهمین ذهنیت هم همانطور که قبلاً توضیح داده شد ذهنیت بزرگسال سالم است این ذهنیت همان ذهنیتی است که سعی می کنیم در فرآیند درمان از طریق آموزش بیمار جهت تعدیل ، اصلاح یا بهبود سایر ذهنیت ها آن را توانمند سازیم معرفی طرح واره های ناسازگار اولیه و حوزه های مرتبط با آن این طرحواره ها به پنج گروه اصلی تقسیم می شوند . گروه اول : بریدگی و طرد : در این طرحواره انتظار این که نیازهای فرد برای امنیت ، ثبات ، محبت ، همدلی در میان گذاشتن احساسات پذیرش و احترام به شیوه ای قابل پیش بینی ارضا نخواهد شد. این طرحواره شامل 5 زیر مجموعه با عنوان های : 1- رها شدگی / بی ثباتی 2- بی اعتمادی / بدرفتاری 3- محرومیت هیجانی 4- نقص / شرم 5- انزوای اجتماعی / بیگانگی می باشد . 1- رها شدگی / بی ثباتی : فرد معتقد است هر لحظه امکان دارد ، افراد مهم زندگی اش بمیرند یا او را رها کنند و به فرد دیگری علاقمند شوند .(راهبرد درمانی : درمانگر باید الگویی از ثبات و پایداری را به بیمار منتقل کند تا از این طریق بیمار بتواند روابط بین فردی ثابت تری را در خارج از حوزه درمان شکل بدهد . درمانگر باید تحریف های بیمار را درباره ی احتمال رها شدن او از سوی درمانگر ، تصحیح کند. درمانگر به بیمار کمک میکند که غیبت ها ، مرخصی ها و در دسترس ناپذیری درمانگر را به عنوان یک موضوع عادی و طبیعی بپذیرد . ) 2- در بی اعتمادی / بد رفتاری : انتظار این است که دیگران به انسان ضربه بزنند . بد رفتار باشند ، یا انسان را سرافکنده کنند .دروغ بگوییند و دغل کار و سودجو باشند . (راهبرد درمانی : درمانگر باید با بیمار کاملاً صادقانه ، با صراحت و قابل اعتماد رفتار کند . علاوه بر این ، درمانگر باید به صورت منظم درباره ی اعتماد و صمیمیت بیمار سوال کند و هر گونه احساس منفی بیمار راجع به خودش را به بحث بگذارد . درباره گوش به زنگی بیمار در جلسات درمان نیز از بیمار سوال می شود . برای این که بیمار اعتماد بیشتری پیدا کند ، اگر لازم باشد ، می توان تکنیک های تجربی را به تاخیر انداخت و روند بازیابی خاطرات آسیب زا را به آهستگی طی کرد . ) 3- محرومیت هیجانی : فرد در این گمان به سر می برد که تمایلات و نیازهایش به اندازه کافی از جانب دیگران ارضا نمی شود. این محرومیت خود شامل سه نوع است : محرومیت از محبت : فقدان توجه عطوفت یا همراهی محرومیت از همدلی : احساس درک نشدن یا بی توجهی و به حرف دل فرد گوش ندادن و نوع آخر محرومیت از حمایت : نداشتن منبع قدرت ، جهت دهی ، یا راهنمایی نشدن از سوی دیگران ( راهبرد درمانی: درمانگر جو عاطفی توام با گرمی ، همدلی و هدایت را برای بیمار فراهم می کند . درمانگر بیماران را تشویق می کند درباره نیازهای هیجانی شان و حق داشتن چنین نیازهایی سوال کنند و درمانگر به بیمار کمک می کند که بدون از کوره در رفتن یا سکوت ، احساس محرومیت خود را بیان کند . علاوه بر این درمانگر به بیمار کمک می کند که بدون از کوره در رفتن یا سکوت ، احساس محرومیت خود را بیان کند . علاوه بر این ، درمانگر به بیمار کمک می کند، محدودیت های درمانگر را بپذیرد و برخی از محرومیت ها راتحمل کند ، در عین حال از همان مقدار محبت ابراز شده ، تشکر و قدردانی نماید .) 4- نقص / شرم : احساس این که فردی در مهم ترین جنبه های شخصیت اش انسانی ناقص ، نا مطلوب ، بد ، حقیر و بی ارزش است یا این که در نظر افراد مهم زندگی اش فردی منفور و نامطلوب به حساب می آید . ( راهبرد درمانی : درمانگر باید در برخورد با این دسته از بیماران ، حالتی پذیرا و غیر قضاوتی اتخاذ کند . درمانگر علیرغم کمبود ها و نواقص بیمار ، کمک می کند ، محدودیت های درمانگر را بپذیرد و برخی از محرومیت ها را تحمل کند ، در عین حال از همان مقدار محبت ابراز تشکر و قدردانی نماید ) 5- انزوای اجتماعی / بیگانگی : احساس فرد بر این است که با دیگران متفاوت است و یا این که به جامعه یا گروه خاصی تعلق ندارد . (راهبرد درمانی : درمانگر در برخورد با این بیماران باید بر شباهتهای خود با بیمار تاکید کند و تفاوتهایی را ذکر نماید که قابل قبول اند . ) گروه دوم : خودگردانی و عملکرد مختل : به طور کلی انتظاراتی که فرد از خود و محیط دارد با توانایی های محسوس او برای جدایی ، بقا و عملکرد مستقل یا انجام موفقیت آمیز کارها تداخل می کند این حوزه مربوط به فرزندان خانواده هایست که اعتماد به نفس کودک را کاهش می دهند ، گرفتارند ، بیش از حد کودک محافظت می کنند یا این که نتوانسته اند کودک را به انجام کارهای بیرون از خانواده تشویق کنند . 1- وابستگی /بی کفایتی : اعتقاد به این که فرد نمی تواند مسئولیت های روزمره خود را بدون کمک دیگران بر عهده بگیرد و این حالت اغلب به صورت درماندگی ظاهر می شود . ( راهبرد درمانی : درمانگر تلاش می کند بیمار به او وابسته نشود . بیمار را تشویق می کند که خودش تصمیم بگیرد . علاوه بر این درمانگر بر پیشرفت ها و قضاوتهای خوب بیمار انگشت می گذارد و به خاطر این کارها او را تشویق می کند . ) 2- آسیب پذیری نسبت به ضرر یا بیماری : ترس افراطی از اینکه فاجعه نزدیک است و هر لحظه احتمال وقوع آن وجود دارد . ( راهبرد درمانی : درمانگر به تدریج بیمار را از وابستگی به اطمینان جویی های مداوم درباره خطرناک نبودن جهان رها می کند و بر توانایی او بر کنترل موقعیتهای ترسناک و بیماریهای خطرناک صحه می گذارد ) 3- خود تحول نیافته / گرفتار : ارتباط عاطفی شدید و نزدیکی بیش از حد با یکی از افراد مهم زندگی ، این طرحواره اغلب به صورت احساس پوچی و سر در گمی ، جهت نداشتن و بی هدفی و یا در موارد شدید به صورت شک و تردید در موجودیت و ساختار وجودی فرد بروز می کند . (درمانگر با تعیین یک سری مرزهای مناسب ارتباطی که نه زیاد نزدیک باشند و نه زیاد فاصله دار به بیمار کمک می کند و او را تشویق می کند هویت جداگانه ای برا ی خودش به وجود بیاورد .) 4- شکست : باور به این که فرد شکست خورده است یا در آیند ه شکست خواهد خورد و این که شکست برای او اجتناب ناپذیر است . فرد در مقایسه با همسالانش غالبا" احساس بی کفایتی می کند . (درمانگر از موفقیتهای شغلی و تحصیلی بیماران حمایت کرده و برای جلوگیری از ناکامی ها آن ها ، محدویت ها و ساختار منظمی برایشان ایجاد می کند ) گروه سوم : محدودیت های مختل نقص در محدودیت های درونی احساس مسئولیت در قبال دیگران یا جهت گیری نسبت به اهداف بلند مدت زندگی 1- استحقاق /بزرگ منشی : چنین طرحواره ای در فردی به وجود می آید که معتقد است یک سر و گردن از دیگران برتر و بالاتر است .حقوق ویژه ای برای خودش قائل است و تعهدی نسبت به رعایت اصول روابط متقابل که راهنمای تعاملات اجتماعی بهنجار هستند ندارد . (درمانگر در عین حال که از جنبه آسیب پذیر بیمار حمایت می کند ، جنبه ی مستحق او را تقویت نمی کند و او را به شیوه ای همدلانه با جنبه استحقاقش رویا رو می سازد و در ضمن برای او محدودیت هایی قایل می شود.) 2- خویشتن داری – و خود انظباطی ناکافی : مشکلات مستمر در خویشتن داری مناسب و تحمل نکردن ناکامی ها در راه دستیابی به اهداف شخصی یا ناتوانی در جلوگیری از بیان هیجان ها و تکانه ها . (درمانگر باید محدودیت های قاطعی در درمان تعیین کند . علاوه بر این درمانگر باید الگوی مناسبی از خویشتن _ داری و خود _ انظباطی باشد و بیمار را تشویق کند تا به تدریج چنین توانایی هایی را در خود ایجاد کند .) گروه چهارم : دیگر جهت مندی تمرکز افراطی بر تمایلات ، احساسات و پاسخ های دیگران به گونه ای که نیازهای خود فرد نادیده گرفته می شوند . این کار به منظور دریافت عشق و پذیرش ، تداوم ارتباط با دیگران یا اجتناب از انتقام و تلافی صورت می گیرد . در این طرحواره ها ، فرد معمولاً هیجانات و تمایلات طبیعی خود را واپس می زند . 1- اطاعت : احساس اجبار نسبت به واگذاری کنترل خود به دیگران . این کار معمولاً برای اجتناب از خشم محرومیت ، یا انتقام صورت می گیرد دو نوع مهم اطاعت ها عبارتند از الف : اطاعت از نیازها : یعنی واپس زنی تمایلات ، تصمیمات و ترجیحات شخصی . ب: اطاعت از هیجان ها : واپس زنی هیجانات شخصی به ویژه خشم . (راهبرد درمانی : درمانگر در برخورد با این بیماران ، بیشتر حالتی غیر مستقیم اتخاذ می کند تا حالتی کنترل گرانه . علاوه بر این ، بیمار را تشویق می کند که راجع به اهداف درمان ، تکنیک ها و تکالیف خانگی نظر بدهد و در این باره انتخاب گرانه عمل کند . درمانگر بر رفتارهای حاکی از احترام یا رفتارهای پرخاشگرانه انگشت می گذارد و به بیمار کمک می کند تا خشم خود را بشناسد و به محض عصبانی شدن ، آن را به شیوه ای مناسب بروز دهد .) 2- ایثار : تمرکز افراطی بر ارضا نیازهای دیگران در زندگی روزمره که به قیمت عدم ارضای نیازهای خود فرد تمام می شود . (راهبرد درمانی : درمانگر به بیمار کمک می کند تا مرزهای مناسبی برای خودش تعیین کرده و حقوق و نیازهایش را بیان کند . علاوه براین ، بیمار را تشویق می کند تا به درمانگر امیدوار باشد و بدین ترتیب نیازهای وابستگی بیمار معتبر تلقی شود . درمانگر اجازه نمی دهد که بیمار برای او دلسوزی کند و چنین الگوهایی را از طریق رویاروسازی همدلانه به بیمار خاطر نشان می سازد . ) 3- پذیرش جویی / جلب توجه : تاکید افراطی در کسب تائید ، توجه و پذیرش از سوی دیگران که مانع شکل گیری معنایی مطمئن و واقعی از خود می شود . احساس ارزشمندی فرد بیشتر به واکنش های دیگران وابسته است تا به تمایلات طبیعی خودش گروه پنجم : گوش به زنگی بیش از حد و بازداری تاکید افراطی بر واپس زنی احساسات ، تکانه ها و انتخابهای خود انگیخته فرد یا برآورده ساختن قواعد و انتظارات انعطاف ناپذیرو درونی شده درباره عملکرد و رفتار اخلاقی که اغلب منجر به از بین رفتن خوشحالی ، ابراز عقیده ، آرامش خاطر ، روابط نزدیک و سلامتی می شود. طرحواره های این حوزه به طور معمول در خانواده هایی به وجود می اید که در آنها عصبانیت ، توقع و گاهی اوقات تنبیه مشاهده می شود. دراین خانواده ها بر عملکرد عالی بی نقص گرایی وظیفه شناسی ، پیروی از قوانین ، تاکید زیادی می شود . 1- منفی گرایی/ بدبینی : تمرکز مداوم و عمیق بر جنبه های منفی زندگی ( درد ، مرگ ، فقدان ، عدم توافق ، تعارض ، گناه ، مشکلات حل نشده ، اشتباهات بالقوه ، خیانت ، کارهایی که اشتباه انجام میشوند و ...) ( راهبرد درمانی : درمانگر از بیمار نمی خواهد نقش جنبه های مثبت را بازی کند ، بلکه سعی می کند بیمار نقش هر دو جنبه ی مثبت و منفی را ایفا کند و درمانگر باید به صورت یک الگوی خوش بین منطقی عمل کند) 2- بازداری هیجانی : بازداری افراطی اعمال ، احساسات و ارتباطات خود انگیخته که معمولاَ به منظور اجتناب از طرد دیگران ، احساس شرمندگی و از دست دادن کنترل بر تکانه های شخصی صورت می گیرد . معمولیترین حوزه هایی که بازداری در مورد آنها اعمال می شود عبارتند از : الف : بازداری از بروز خشم و پرخاشگری ب: بازداری از بیان تکانه های مثبت ج: بازداری از بیان آسیب پذیری یا بیان راحت و صریح احساسات و نیازهای شخصی د: تاکید هیجانی بر عقلانیت و نادیده گرفتن هیجان ها (راهبرد درمانی : درمانگر بیمار را تشویق می کند عواطف خود را به صورت خود انگیخته در جلسات درمان بیان کند و خودش به عنوان الگویی از عواطف عمل می کند . ) 3-معیارهای سرسختانه / عیب جویی افراطی : باور اساسی مبنی بر این که فرد برای رسیدن به معیارهای بلند پروازانه درباره رفتار و عملکرد خود ، باید کوشش فراوانی به خرج دهد و این کار معمولاَ برای جلوگیری از انتقاد صورت می گیرد . (راهبرد درمانی : درمانگر باید به عنوان الگویی عمل کند که معیارهای زندگی شخصی و رویکرد درمانی او متعادل و کارآمدند و به جای ایجاد جو حاکی از شوخ طبعی سوق دهد . درمانگر به رابطه درمانی بیشتر از کاری انجام دادن ارزش قایل می شود و بیماران را به انجام رفتار ناتمام تشویق می کند .) 4- تنبیه : باور اساسی مبنی بر این که افراد باید به خاطر اشتباهاتشان ، شدیداً تنبیه شوند. (راهبرد درمانی : درمانگر باید نگرشی حاکی از عفو و بخشش نسبت به بیمار و خودش اتخاذ کند به گونه ای که بیمار نیز به تدیج در روند درمان چنین نگرشی را نسبت به دیگران قبول کند و به کار بندد . اهداف بنابراین با توجه به اطلاعات ارائه شده مشخص می شود که هدف ما از پژوهش اخیر سنجش میزان ارتباط هر یک از طرحواره های ناسازگار اولیه بر روی هر یک از مولفه های پرسشنامه سلامت روانی ghq می باشد . قصد ما از این پژوهش این است که متوجه بشویم فرض مثال طرحواره رها شدگی چه ارتباطی با افسردگی می تواند داشته باشد ؟ یا طرحواره محرومیت هیجانی چه تاثیری را می تواند بر روی کارکرد اجتماعی داشته باشد بدین ترتیب ما تاثیر و ارتباط 15 طرحواره ناسازگار اولیه را با چهار مولفه پرسشنامه سلامت روانی ghq در نظر خواهیم گرفت و ارتباط هر کدام از آنها را با یکدیگر مشخص خواهیم نمود. سنجش و آموزش طرحواره مرحله سنجش و آموزش در رویکرد طرحواره درمانی ، 6 هدف عمده را دنبال می کند : 1- شناخت الگوهای ناکار آمد زندگی 2- شناخت و بر انگیختن طرحواره های ناسازگار اولیه 3- درک ریشه های تحولی طرحواره ها در دوران کودکی و نوجوانی 4- شناخت پاسخ ها و سبک های مقابله ای 5- سنجش خلق و خو 6- جمع بندی : مفهوم سازی مشکل بیمار اگر چه فرآیند سنجش ساختار مند است ، ولی کلیشه ای نیست . درمانگر بر اساس داده های بهبود طرحواره دست آمده ، فرضیه هایی را تدوین می کند و این فرضیه ها را با اطلاعات بیشتری که در حین فرآیند سنجش بهبود طرحواره دست می آورد ، تطبیق می دهد . فرآیند سنجش با ارزیابی الگوهای زندگی طرحواره ها ، سبک های مقابله ای و خلق و خو آغاز می شود و سپس با استفاده از روش های سنجشی که بعدا" توضیح داده می شوند بهبود طرحواره تدریج در قالب مفهوم سازی مشکل بیمار طبق رویکرد طرحواره محور کامل می گردد . آشنایی اجمالی با اصول شناخت درمانی نظریه شناختدرمانی • روش شناسی: ملانی کلاین هماهنگ با نظریه اساسیاش درباره طرز تشکیل «من» و رشد روانی- جنسی، معتقد است که کودک خیلی زود با دیگران رابطه برقرار میسازد. او میگوید یکی از برداشتهای اساسی ما این فرضیه است که نخستین تجربههای کودک درباره تغذیه و حضور مادر، موجب ایجاد یک رابطه موضوعی بین او و مادرش میشود. این رابطه نخست با «موضوع جزئی» است؛ زیرا هم تمایلات دهان- لیبیدویی و هم دهانی- تخریبی؛ به خصوص متوجه پستانهای مادرند (بلوم؛ ترجمه حقنویس، 1363). منبع:یانگ، جفری؛ کلوسکو، ژانت؛ و ویشار، مارجوری (1950). طرحواره درمانی (راهنمای کاربردی برای متخصصین بالینی). مترجمان: حسن حمید پور و زهرا اندوز (1389). تهران: ارجمند.
پرسشهایی که از بافتار تجارب بالینی بر می خیزند و پاسخی قابل تأمل می یابند ، معمولاً حد و مرزهای روان درمانی را زیر پا می گذارند . اگر این پرسشها به درستی پیگیری شوند، افقهای جدیدی پیش روی متخصصین بالینی می گشایند . یانگ و همکارانش در طی کسب تجارب گرانبها در روند درمان افراد مبتلا به اختلال شخصیت و بیماران مقاوم به درمان ، به این نتیجه رسیدند که تکنیک های شسته و رفته شناخت درمانی نمی تواند بهبودی قابل ملاحظه ای در این گروه از بیماران ایجاد کند ، بنابر این با گشاده نظری از مفاهیم رویکرد های دیگر استفاده کردند . نکته حائز اهمیت این که طرح واره درمانی از مبانی نظری منسجم و یکپارچه ای برخوردار است و مدلی التقاطی محسوب نمی شود .
(حمید پور ، 1386)
پاتریشیا کولارد در سال 2004 با جفری یانگ مصاحبه ای ترتیب داد . یانگ در این مصاحبه اظهار داشت : " وقتی که در حول و حوش سال 1982 کار خصوصی را شروع کردم ، متوجه شدم بیماران مشکلات متنوع و زیادی دارند و کاربرد شناخت درمانی کلاسیک برای این دسته از بیماران موفقیت چندانی به همراه ندارد . میزان موفقیت در این گروه از بیماران به زیر 50% می رسید و برای بسیاری از آن ها اصلاً موفق نبود . حداقل نیمی از بیمارن از پیشرفت کار راضی نبودند . احساس کردم باید مولفه های دیگری به رویکرد شناخت درمانی کلاسیک اضافه کنم . نکته دیگر این که متوجه شدم بیماران "مرکز شناخت درمانی بک " از صافی های تشخیصی می گذشتند ، در حالی که معمولاً در کلینیک های خصوصی نمی توان چنین ملاک های شمولی در نظر گرفت ". مفهوم اصلی طرحواره که هسته اصلی این پژوهش به شمار می رود هر چند پدسکی (1988) با مفهوم " طرح واره های ناسازگار اولیه " مخالف است . او عقیده دارد با وجود مفهومی مثل " باور مرکزی " نیازی به اصطلاح طرح واره ناسازگار اولیه نیست . تغییر طرح واره ها از این جهت اهمّیت پیدا می کند که به نوعی تغییر سبک زندگی است . رویکرد طرحواره درمانی در قالب جنبش "سازنده گرایی " می گنجد که صاحبنظرانی چون لیتوی و سفران در این گروه جای می گیرند . در جنبش سازنده گرایی بر نقش عواطف در فرآیند تغییر ، به کارگیری تکنیک های تجربی ،دلبستگی های اولیه و رفتارهای بین فردی تاکید می شوند .(یانگ و باهری ، 1998).یکگاهی اوقات به رویکرد سازنده گرایی فرآیند درمان عقلانی نیز گفته می شود ( پریتزر ، 1998). یکی از دلایل روی کار امدن جنبش سازنده گرایی ، عدم موفقیت در درمان بسیاری از مشکلات روانشناختی بود. که اختلالات شخصیت نیز در زمره همین اختلالات قرار می گیرند . تاریخچه رواندرمانی حاکی از آن است که درمان افراد مبتلا به اختلال شخصیت کاری سخت و توانفرسا بوده است . از آن جا که اختلالات شخصیت شیوع نصبتا" زیادی دارند ( برای مثال نگاه کنید به مارشال و سرین ، ) و از طرفی وجود مشکل در محورii ، می تواند در نوع ، شدت و مدت زمان علائم محور i تاثیر بگذارد ، لذا اهمیت نظریه ای که بتواند چنین مشکلاتی را مفهوم سازی کند و راهنماهای درمانی کارا و اثر بخشی پیش روی درمانگران قرار دهد، بیش از پیش نمایان می شود . این سوال که آیا طرحواره درمانی برای درمان اختلالات شخصیت مفید و مثمر ثمر است ، هنوز پاسخ قابل توجهی دریافت نکرده است . هر چند که بعد از سال 2003 که کتاب طرحواره درمانی در اختیار محققان قرار گرفت ، پژوهش هایی انجام شد و نشنان دادند که اثر بخش است . برای مثال نگاه کنید به( نوردال و نیستر ،2005و بامبر 2004، ) .ولی با این حال هنوز زود است در این خصوص نتیجه گیری کنیم . پژوهش های آینده راه را برای چنین نتیجه گیری هایی باز خواهند کرد . رویکرد طرحواره درمانی در پژوهش آفرینی و ایجاد تمایل در متخصصین بالینی برای بررسی صحت و سقم نظریه های برخواسته از این رویکرد ، تا حدود زیادی موفق بوده اند ( برای مثال نگاه کنید به آرنتز ، کلوکمن ، سیس وردا ، 2005 ، استوپا ، واترز ، 2005 ؛ سیکرو ، نلسون ، گیلی ، 2004 ؛ نوردال ، هولتی ، و هوگام ، 2005 )، اما نا گفته ژیداست که به کار گیری تکنیک های این رویکرد و سایر بافتار های فرهنگی و اجتماعی ، احتیاج به دقت و تامل بیشتری دارد . قبل از به کار گیری این تکنیک ها بهتر است . مدل طرحواره درمانی به خوبی درونسازی شود و در این زمینه احتیاط لازم به عمل آید و اگر نه این تب تند خیلی زود به عرق سرد خواهد نشست .
مفهوم طرحواره که هسته اصلی این کتاب به شمار می رود ، در قالب سطوح شناخت ، عمیق ترین سطح محسوب می شود ، هر چند پدسکی ( 1988) با مفهوم " طرحواره های ناسازگار اولیه " مخالف است . اولیه عقیده دارد با وجود مفهومی مثل " باور مرکزی " ، نیازی به اصطلاح طرحواره ناسازگار اولیه نیست . تغییر طرحواره ها از این جهت اهمیت پیدا می کنند که به نوعی تغییر سبک زندگی است ( امرسون ، وست ، گینتنر ، 1991). نکته قابل توجه این که یانگ و همکارانش در این کتاب روی مفهوم " گفتگو" مانور زیادی داده اند به عبارتی آنها ، ذهن را گفتگویی در نظر گرفته اند که خود این امر حاکی از تسلط رویکردهای " گفتگویی " به شکل گیری فرآیند های عالی ذهن است ( نگاه کنید به فرنی هوک 1996) در فرآیند درمان ، طرحواره ها به عنوان " صدای والدین " مفهوم سازی می شوند .
در واقع طرح واره ها حاصل گفتگوی والدین با کودک هستند که به تدریج در ذهن او جای گرفته اند و هم اکنون به گونه ای نظام مند ، اما نا کار آمد ، زندگی وی را زیر سیطره خود گرفته اند . شناخت درمانی با همه پیشرفتی که کرده ، نتوانسته چگونگی درون سازی طرحواره ها را به طور دقیق روشن کند.( حمید پور ، الف 1385، حمید پور ، 1386) .
در نظر گرفتن طرحواره ها به عنوان صدای والدین ، یاد آور نظریه فرهنگی _ تاریخی
ویگوستگی و لوریا است که گفتار درونی را بستر تفکر و نظم بخشی رفتار به حساب می آورد . ( حمید پور ، ب 1385) . طرحواره درمانی حاصل تلاشی ماهرانه برای غنی ساختن تکنیک های درمانی است . این رویکرد بر پایه شناخت درمانی بنا شده و برای بسیاری از مشکلاتی که افراد در زندگی روزمره خود با آنها دست به گریبان هستند ، راه حل می آوفریند . به عنوان مثال فردی که طرحواره انزوای اجتماعی / بیگانگی دارد ، در عین حال که معتقد است از دیگران کناره گیری کرده ، اما اغلب به گونه ای رفتار می کند که انزوای او بیشتر شود . طرحواره درمانی نشان می دهد که چگونه می توانیم به چنین بیمارانی کمک کنیم تا الگوهای ناسازگار خود را بشناسند و تغییر دهند . ( رابرت استرنبرگ )
طرح واره درمانی که توسط یانگ و همکارانش ( یانگ 1999، 1990) بوجود آمده ،درمانی نوین و یکپارچه است که عمدتا" بر اساس بسط و گسترش مفاهیم و روش های درمان شناختی _ رفتاری کلاسیک بنا شده است .طرح واره درمانی ، اصول و مبانی مکتب های شناختی – رفتاری ، دلبستگی گشتالت ، روابط شیئی ، سازنده گرایی و روان کاوی را در قالب یک مدل درمانی و مفهومی ارزشمند تلفیق کرده است .
این شیوه درمان ، سیستم جدیدی از روان درمانی را تدارک می بیند که مخصوصا" برای بیماران مبتلا به اختلالات روان شناختی مزمن و مقاوم که تا کنون یک مساله بغرنج در درمان محسوب می شدند ، مناسب است .
تجارب بالینی نشان می دهد بیمارانی که دچار اختلالات شدید شخصیتی هستند و نیز افراد مبتلا به مشکلات چشمگیر منش شناختی که چنین مسایلی شالوده ی اختلالات محور Iآن ها را تشکیل می دهند . به طرح واره درمانی خیلی خوب پاسخ می دهند ( البته گاهی اوقات در ترکیب با سایر رویکردهای درمانی ) .
از شناخت درمانی تا طرح واره درمانی
نگاهی به حوزه رفتار درمانی شناختی به ما کمک می کند تا ضرورت ایجاد طرح واره درمانی را از نظر یانگ توضیح دهیم . پژوهشگران و متخصصین بالینی رویکرد شاختی _ رفتاری در تدوین درمانهای اثر بخش برای اختلالات محور I از جمله اختلالات خلقی ، اضطرابی ، جنسی ، خوردن _ جسمانی کردن و سو مصرف مواد ، پیشرفت قابل ملاحظه ای داشته اند . این درمانها ، کوتاه مدت ( تقریباً 20 جلسه ) و هدف آن ها کاهش نشانه ها ، مهارت آموزی و حل مسائل زندگی فعلی بیمار است . با این حال ، اگر چه بسیاری از بیماران با این شیوه درمان مشکلاتشان حل می شود ، ولی بسیاری از آن ها به این نوع درمان جواب نمی دهند و مطالعات نتیجه پژوهی ، معمولاً میزان بالایی از موفقیت درمانی را گزارش می کنند برای مثال در افسردگی ، میزان موفقیت ، بلافاصله پس از درمان بالاتر از 60 % است ، ولی میزان عود مشکل ، پس از گذشت یک سال حدود 30% است ( یانگ ، وین برگر و بک ، 2001 ) . همچنین تعداد قابل توجهی از بیماران نیز از درمان نتیجه نمی گیرند . اغلب بیماران مبتلا به اختلالات شخصیت یا کسانی که مشکلات منش شناختی زیر بنایی دارند از درمانهای شناختی – رفتاری کلاسیک نتیجه کامل نمی گیرند.
( بک فریمن و همکاران ، 1990) امروزه یکی از چالشهای رفتار درمانی شناختی ، تدوین درمانهای اثر بخش برای این بیماران مزمن و مقاوم به درمان است .
مشکلات منش شناختی می توانند اثر بخشی رفتار درمانی کلاسیک را کاهش دهند . برخی از بیماران که برای درمان اختلالات محور i مثل اضطراب یا افسردگی مراجعه می کنند ، نمی توانند روند درمان را با موفقیت پشت سر بگذراند ، یا به محض پایان درمان، مشکلاتشان عود می کند .
به عنوان مثال ، خانمی که مبتلا به اختلال گذر هراسی بود ، برای درمان شناختی – رفتاری مراجعه کرد . او با کمک برنامه درمانی مشتمل بر تنفس آموزی ، چالش با افکار فاجعه آمیز و رویارویی تدریجی با موقعیت های هراس زا ، ترس خود از نشانه های آسیمگی را به طور قابل ملاحظه ای کاهش داد و بر اجتناب خود از موقعیت های گوناگون غلبه کرد ، ولی به محض پایان سیر درمان ، مشکل گذر هراسی بیمار دوباره عود کرد . یک عمر وابستگی به همراه با احساس آسیب پذیری و بی کفایتی _ که ما آن ها را طرح واره های آسیب پذیری و وابستگی می نامیم _ او را از خطر پذیری باز می داشت . او برای تصمیم گیری ، اعتماد نفس لازم نداشت و در کسب مهارتهایی مثل رانندگی ، غلبه بر مشکلات زندگی ، غلبه بر مشکلات زندگی ، مدیریت مالی و انتخاب اهداف مناسب ، با شکست مواجه شده بود . ترجیح می داد افراد مهم زندگی اش ، کارهای او را انجام دهند . این بیمار نمی توانست یک برنامه تفریحی دسته جمعی را ماهنگ کند، کاری که به عنوان تکلیف خانگی به وی داده شده بود و برای حفظ دستاوردهای درمان ، ضروری بود .
طرحواره درمانی در مقایسه با شناخت درمانی بیشتر توانست زنان مبتلا به GAD را در افزایش تحمل بلاتکلیفی یاری دهد و همچنین شدت حوزههای نگرانی را بیشتر کاهش داد که این پدیده ممکن است به دلیل تعدیل سبکهای مقابلهای و گستردگی حوزه مداخله در طرح واره درمانی باشد. از سوی دیگر، شناخت درمانی در کاهش اجتناب شناختی، موفقتر از طرحواره درمانی بود که این پدیده احتمالاً به دلیل به کارگیری تکنیکهای رویاروسازی با نگرانی رخ داده است. با این که علایم جسمانی GAD را مستقیماً آماج این دو روش درمان قرار نمیگیرند، اما باعث کاهش علایم می شوند. هر چند ساز کار آنها متفاوت است.
(حمیدپور، 1388)
مفید بودن طرحواره درمانی در درمان افسردگی و اضطراب مزمن ، اختلالات شدید خوردن ، مشکلات شدید زناشویی و مشکلات رایج در تداوم روابط صمیمی ، تایید شده است وعلاوه بر این ، طرحواره درمانی برای مجرمان جنایی و همچنین در جلوگیری از عود مشکل در بین سوء مصرف کنندگان مواد نیز موئثر است . طرحواره درمانی برای درمان جنبه های مزمن منش شناختی اختلالات روانی طراحی شده است ، نه برای کاهش علائم حاد آن اختلالات ( مثل افسردگی عمده یا حملات آسیمگی عود کننده )طرحواره درمانی درون مایه های روانشناختی را مد نظر قرار می دهد که شاخصه بیماران مبتلا به مشکلات منش شناختی هستند این درون مایه ها را طرحواره های ناسازگار اولیه می نامیم با به کار گیری این مدل از درمان بیماران می توانند مشکلات شخصیتی خود را به شکل ناهمگون ببینند و در نتیجه برای رها شدن از شر مشکلات انگیزه بیشتری پیدا کنند درمانگران با استفاده از راهبردهای شناختی _عاطفی ، رفتاری و بین فردی ، در مبارزه با طرحواره ها با بیماران هم پیمان می شوند وقتی این بیماران الگوهای ناکار آمد مبتنی بر طرحواره هایشان را تکرار می کنند درمانگر آنها را به شیوه ای همدلانه با دلایل و ضرورت تغییر روبه رو می کنند . درمانگر به علت به کار گیری "بازوالدینی حد و مرز دار " در برابر نیازهای ارضا نشده دوران کودکی بسیاری از بیماران در حکم یک پادزهر نسبی عمل می نماید .
طرحواره های ناسازگار اولیه
تاریخچه سازه طرح واره
کلمه طرحواره در حوزه های پژوهشی مختلفی به کار برده شده است طرحواره به طور کلی به عنوان ساختار ، قالب ، یا چهار چوب تعریف می شود واژه طرحواره در روانشناسی و به طور گسترده تر در حوزه شناختی تاریخچه ای غنی و برجسته دارد . در حوزه رشد شناختی طرحواره را به صورت قالبی در نظر می گیرند که بر اساس واقعیت یا تجربه شکل می گیرد تا به افراد کمک کند تجارب خود را تبیین کنند .علاوه بر این ادراک از طریق طرحواره واسطه مندی می شود و پاسخهای افراد نیز توسط طرحواره جهت پیدا می کند به عبارت دیگر طرح کلی از عناصر برجسته یک واقعه را طرحواره می گویند .
ویژگی مهم طرحواره ها از نظر یانگ این است که الگوها یا درونمایه های عمیق و فراگیری هستند ، از خاطرات ، هیجان ها و احساسات بدنی تشکیل شده اند ، در دوران کودکی یا نوجوانی شکل گرفته اند در سیر زندگی تداوم دارند درباره خود و رابطه با دیگران هستند و در عین حال به شدت ناکار آمدند بنابراین رفتارها از طرحواره ها نشات می گیرند ولی بخشی از طرحواره ها محسوب نمی شوند. هدف طرحواره درمانی بهبود در طرحواره هاست .
طرحواره به عنوان نقشه انتزاعی شناختی در نظر گرفته می شود که راهنمای تفسیر اطلاعات و حل مساله است . بنابراین ما به یک طرحواره زبانی برای فهم یک جمله و به یک طرحواره فرهنگی برا تفسیر یک افسانه نیاز داریم .از روان شناسی شناختی که بگذریم ، در حوزه شناخت درمانی ، بک ( 1967) در اولین نوشته هایش به مفهوم طرحواره
اشاره کرد .با این حال ، در بافتار روانشناسی و روان درمانی طرحواره به عنوان هر اصل
سازمان بخش کلی در نظر گرفته می شود که برای درک تجارب زندگی فرد ضروری است . یکی از مفاهیم جدی و بنیادی حوزه روان درمانی ، این است که بسیاری از طرحواره ها در اوایل زندگی شکل می گیرند ، به حرکت خود ادامه می دهند و خودشان را به تجارب بعدی زندگی تحمیل می کنند ، حتی اگر هیچگونه کاربرد دیگری نداشته باشند این مساله همان چیزی است که گاهی اوقات به عنوان نیاز به هماهنگی شناختی از آن یاد می شود ، یعنی حفظ دیدگاهی با ثبات در باره خود یا دیگران ، حتی اگر این دیدگاه نادرست یا تحریف شده باشد . با این تعرف کلی ، طرحواره می تواند مثبت یا منفی ، سازگار یا ناسازگار باشد و همچنین می تواند در اوایل زندگی یا در سیر بعدی زندگی شکل بگیرد .
شناختدرمانی، یک روش علمی برای درمان افسردگی و سایر اختلالات روانی بوده و مبتنی بر نظریهای ساده است که میگوید: این افکار و طرز تلقی شما از محیط پیرامون است که روحیه شما را شکل میدهد.
شناختدرمانی، برای درمان نشانهها و رفتارهای غیرطبیعی مورد استفاده قرار میگیرد که به علت شیوه تفکر بیمار در مورد آنها، باقی ماندهاند. اعمالی که به باقی نگهداشتن یک اختلال در یک دوره طولانی کمک میکند، در اکثر موارد باعث رفع موقت پریشانی و ناراحتی بیمار شده و این یکی از دلایلی است که باعث میشود این طرق ناسازگار تفکر و رفتار غالبا به سختی تغییر یابند.
در شناختدرمانی، درمانگر سعی میکند یک یا چند طریق تفکر مختل را که مشخص کننده اختلال است تغییر دهد، مثلا ترسهای غیرمنطقی بیمار فوبیک یا افکار بدبینانه و بیدلیل یک بیمار افسرده. هدف از شناخت درمانی، تغییر دادن مستقیم این طرز تفکرها به امید پدید آمدن بعدی سایر تغییرات است.
همچنین، شناختدرمانی بر این نظریه مبتنی است که، رفتار ثانوی، وابسته به نحوه تفکر افراد در مورد خودشان و نقششان در دنیاست و رفتارهای غیرانطباقی میتواند ناشی از دگرگونیهای شناختی یا اشتباهات تفکر باشد و شناختدرمانی، این دگرگونیهای شناختی و رفتارهای خودشکنانه ناشی از آنها را اصلاح مینماید.
در شناختدرمانی، درمان کوتاهمدت است و معمولا در 12 - 5 جلسه و در ضمن 12 هفته انجام میشود و بدین صورت بیمار از دگرگونیهای شناختی خود آگاه میشود. برای آگاهی از دگرگونیهای شناختی و تغییر طرز تفکر بیمار، دو مرحله طی میشود:
گام نخست، شناسایی افکار غیرمنطقی است که برخی از این افکار توسط بیماران توصیف میشود لکن معمولا از وجود آنها بیخبرند. افکار غیرمنطقی را میتوان با مصاحبه دقیق، درخواست از بیمار برای تهیه یادداشت روزانه و افکار تجربه شده خود مشخص نمود.
در گام دوم، سعی میشود که عقاید غیرمنطقی تغییر داده شود. این کار به دو طریق کلامی(verbal) با راهنمایی از جانب درمانگر در طی جلسات درمانی و رفتاری(behavioral) به وسیله خود بیمار در فعالیتهای روزانه انجام میشود.
شناختدرمانی، توسط "آرون بک" ابداع شد و بر نقش نظامهای اعتقادی و تفکر، در رفتار و احساس تاکید دارد. کانون شناختدرمانی، شناخت عقاید تحریف شده و تغییر تفکر ناسازگارانه به کمک برخی فنون است که شامل فنون رفتاری و عاطفی نیز میشود. در جریان این نوع درمان به افکاری که انسانها از آن بیخبرند و نظامهای اعتقادی یا طرحوارههای شناختی(cognitive schemas) توجه میشود. طرحوارههای شناختی، متشکل از طرز فکر افراد در مورد نیازها و عقاید و مفروضاتشان درباره مردم، رویدادها و محیط است. به طور کلی دو نوع طرحواره شناختی وجود دارد: مثبت(سازگارانه) و منفی(ناسازگارانه). طرحوارهای که در یک وضعیت سازگارانه است، در وضعیت دیگر میتواند ناسازگارانه باشد.
اهداف درمان
هدف اصلی در شناختدرمانی، حذف سوگیریها یا تحریفهای فکری است تا انسانها بهتر کار کنند. در شناختدرمانی به شیوه پردازش اطلاعات مراجعان که احساسات و رفتارهای ناسازگارانه آنان را حفظ میکند، توجه میشود. شناختدرمانگرها تحریفهای شناختی مراجعان را زیر سوال میبرند، میآزمایند و مورد بحث قرار میدهند؛ تا احساسات، رفتارها و تفکر مثبتتری در بیماران خود ایجاد کنند. آنها هدفهایی را برمیگزینند که مشخص و ارجح باشند و با مراجعان خود همکاری میکنند. این هدفها مولفههای عاطفی، رفتاری و شناختی دارند. هر چه هدفها مشخصتر و دقیقتر باشند، انتخاب روشهای تغییر نظامهای اعتقادی و احساسات و رفتارهای مراجعان آسانتر میشود.
شناختدرمانی در واقع عبارتست از؛ حل منظم و ساختمند مساله که محدودیت زمانی دارد و به ندرت بیش از 30 جلسه طول میکشد. برای هر جلسهای دستور کاری تهیه میشود، برخلاف شکل آزاد روانکاوی یا درمان مراجعمحور.
آرون بک نیز مانند کارل راجرز، معتقد است درمانگر باید انسان گرم و خالصی باشد و با مراجع همدلی کند. اما برخلاف راجرز این موارد را شرط کافی درمان نمیداند. البته برای رابطه درمانی اهمیت خاصی قایل است، چون آن را منبع یادگیری میداند. همچنین درمانگر شناختی، باید الگوی اموری باشد که میخواهد آموزش دهد. اگر اهل قضاوت و پند و موعظه باشد، فقط به تقویت افکار ابتدایی و قضاوتی مراجع کمک کرده است. هدف نهایی شناختدرمانی، تشخیص شناختهای مخرب، نحوه ایجاد افسردگی توسط آنها و آموزش راه و رسم اصلاح آن است. بک، بیشتر به نحوه تفکر مراجع علاقهمند است تا افکار وی.
اصول درمان شناختی
درمان شناختی شامل چهار مرحله زیر است:
1. شناسایی تفکرات ناسازگار((maladaptive thinking که با درخواست از بیماران جهت تهیه یک گزارش روزانه از افکاری انجام میشود که پیش از بروز نشانهها یا رفتار غیرطبیعی و یا پس از آنها اتفاق میافتند. این افکار باید حتیالامکان به محض وقوع ثبت گردند.
2. تفکرات ناسازگار با تصحیح سوء تفاهمها از طریق ارایه اطلاعات دقیق و خاطرنشان کردن راههای منطقی استدلال به چالش خوانده میشوند.
3. شیوههای جایگزین تفکر کردن توسط بیمار مورد تمرین قرار میگیرند.
4. این توضیحات جایگزین در آزمایشهای رفتاری مورد آزمون قرار میگیرند.
تا وقتی که تفکرات ناسازگار اصلاح شوند، از شیوه توجه برگردانی distraction (پرت کردن حواس) استفاده میشود که به ترتیب زیر انجام میگیرد:
· تغییر کانون توجه از افکار ناسازگار به سمت یک شی خارجی(به عنوان مثال بیماران ممکن است، ماشینهای آبی در خیابان را بشمارند و یا به یک شی در اتاق خود خیره شوند).
· انجام تمرینهای ذهنی مانند محاسبات ریاضی که نیاز به تمرکز کامل دارند.
رویکرد شناختی در فعالیتهای بالینی روزمره
هر چند درمانهای شناختی، روشهای پیچیدهای بوده و نیاز به آموزش ویژهای دارند، ولی چندین جنبه از رویکرد شناختی در فعالیت بالینی روزمره سودمند میباشند. این امر به ویژه زمانی اهمیت دارد که از بیماران خواسته شود تا گزارشهای روزانهای در این موارد تهیه کنند:
1) آگاهی از تفکرات بیمار، قبل و در ضمن بروز نشانهها
2) رفتارهای غیرطبیعی و تلاش برای کنترل این رفتارها
3) ارزیابی پیشرفت درمان.
شناختدرمانگرها همراه با مراجعان، الگوهای فکری و رفتارهایی را که مانع تحقق اهداف مراجعان میشوند، تغییر میدهند. در این بین، برقراری یک رابطه درمانی توام با دلسوزی ضروری است. در شناختدرمانی توجه زیادی به جزییات و نقش تفکر در تغییرات رفتاری و عاطفی میشود. شناختدرمانگرها در تعیین هدفها به عقاید غلطی توجه میکنند که جلوی تحقق هدفهای مراجعان را میگیرند. این نکته در روشهای سنجش شناختدرمانی متجلی است. مراجعان در هنگام سنجش باید شناختها، احساسات و رفتارهای خود را زیر نظر بگیرند و ثبت نمایند. ویژگی شناختدرمانی در این است که درمانگر و مراجع با استفاده از چارچوبی که امکان بازخورد و بحث در مورد پیشرفت مراجع را میدهد، رابطه توام با همکاری برقرار میکنند.
امروزه، شناختدرمانی در زمره یکی از مرسومترین شیوههای درمانی در سطح جهان قرار گرفته است. پژوهشهای گستردهای به کمک "موسسه ملی سلامت فکر(National Institute of Mental Health)" در دانشگاهها و مراکز درمانی سرتاسر آمریکا صورت گرفته، ثابت کرده است که شناختدرمانی به همان اندازه و سرعت استفاده داروهای ضدافسردگی، به درمان افسردگی کمک میکند. شناختدرمانی نه تنها تاثیر فوری دارد و افسردگی را به سرعت برطرف میکند، بلکه با کاستن از فشارهای عصبی و ایجاد امیدواری به آینده فرد را در موقعیتی قرار میدهد تا باقیمانده سالهای عمر خود را بهتر بگذراند.
یکی از اصول مهم شناختدرمانی قضیهای به ظاهر مهمل است و آن اینکه نقطه ضعفهای شما میتواند به نقاط قوت شما تبدیل گردد. نواقص شما میتواند، اگر آنها را بپذیرید و بر آنها گردن نهید، تبدیل به بزرگترین سرمایههای شما شود. به عبارت دیگر این نواقص و اشکالات است که به ما فرصت توجه و مراقبت میدهد. به همین دلیل است که گفته میشود اشکالات و نواقص ما میتواند منبع قدرت و قوت باشد.
مدل" تجدید نظر شدهٔ" بک
بک و همکارانش(بک و همکارانش ،1990۬؛آلفورد و بک ، 1997)، برای درمان بیماران مبتلا به اختلالات شخصیت در مدل کلاسیک شناخت درمانی تغییراتی ایجاد کرده اند . آن ها ، شخصیت را به عنوان " الگوهای ویژه ای از فرآیندهای اجتماعی، انگیزشی و شناختی _ عاطفی" تعریف کرده اند .( آلفورد و بک، 1997 ؛ص 25) آن ها، شخصیت را به گونه ای تعریف کرده اند که رفتارها ، فرآیندهای فکری، پاسخ های هیجانی و نیازهای انگیزشی را در بر می گیرد ." ساختارهای فرد _ ویژه "یا طرح واره ها، پایه های اساسی شخصیت را می سازند. آلفورد و بک (1997) معتقدند مفهوم طرح واره ممکن است " زبان مشترکی جهت تسهیل یکپارچگی بعضی از رویکردهای روان درمانی فراهم کند .طبق مدل بک " باور مرکزی نشانگر معنا یا محتوی شناختی طرحواره است.
همچنین بک مفهوم خود از ذهنیت را بسط و گسترش داده است ( بک ، 1996) . ذهنیت ، شبکه ای یکپارچه از مؤلفه های شناختی ، عاطفی ، هیجانی ، و رفتاری است یک ذهنیت ممکن است بسیاری از طرحواره های شناختی را در برگیرد این ذهنیت ها ،افراد را به سمت واکنش های افراطی سوق می دهند و آنها را در دستیابی به اهداف خاصی جهت دهی می کنند . ذهنیت ها ، مانند طرح واره ها ، عمدتاً خودکار هستند و احتیاج به فعال سازی دارند . افرادی که آسیب پذیری شناختی دارند ، در صورت مواجه شدن با استرس های مربوط به آسیب پذیری شان ، ممکن است علائم مرتبط با ذهنیت را بروز دهند طبق دیدگاه بک ( آلفورد و بک ، 1997)،ذهنیت ها از طرح واره هایی تشکیل شده اند که در بر گیرنده خاطرات ، راهبردهای حل مساله ، تصاویر ذهنی و زبان هستند . ذهنیت ها ، " راهبردهای برنامه ریزی شده جهت به انجام رساندن مهارت های بقایی مثل دفاع در برابر شکار گر " را فعال می سازند " ( ص ، 27 ).
فعال سازی یک ذهنیت خاص ، حاصل میراث ژنتیکی فرد و باورهای فرهنگی و اجتماعی اوست . بک ( 1996،ص 9) معتقد است ذهنیت ممکن است لزوماً به هنگام بر انگیختی طرح واره ، فعال نشود . حتی زمانی که مؤلفه ٔ شناختی طرح و اره برانگیخته می شود ممکن است ، هیچ گونه مؤلفه ٔ عاطفی ، انگیزشی یا رفتاری را مشاهده نکنیم . بیماران طی فرآیند درمان ، یاد می گیرند با به کارگیری سیستم کنترل هشیار ، ذهنیت های خود را نا فعال سازند . بیماران می توانند این کار را از طریق تفسیر واقعه برانگیزاننده به گونه ای که با ذهنیت نا هم خوان باشد ، انجام دهند . علاوه بر این ، ذهنیت ها می توانند اصلاح شوند . بررسی های دقیق پیشینه ٔ نظری شناخت درمانی حاکی ، از آن است که بک – بجز چند اصطلاح خیلی کلی – چگونگی کاربرد تکنیک های تغییر طرح واره ها و ذهنیت ها را زیاد توضیح نداده است و از سوی دیگر ، تفاوت این تکنیک ها را با تکنیک های شناخت درمانی کلاسیک روشن نکرده است . آلفورد و بک ( 1997) اذعان می کنند که رابطه درمانی ، مکانیسم معتبری برای تغییر است و حتی تصاویر سازی های سازمان یافته می توانند ساختارهای شناختی را تغییر بدهند که این کار از طریق ایجاد ارتباط مستقیم با سیستم پردازش تجربی ( خود آیند ) { به وسیله واسطه مندی خودش که عمدتاً به شکل خیال پردازی بروز پیدا می کند } صورت می گیرد . (ص، 70 ) . اما با این حال به تمایز دقیق و مشخص بین راهبردهای تغییر ذهنیت ها یا طرح واره ها اشاره نشده است .
وقتی بک و همکارانش (1990) از راهبردهای شناختی و رفتاری بیمار بحث می کنند ، به نظر می رسد این راهبرد ها با دیدگاه طرح واره درمانی در خصوص سبک های مقابله ای ، همخوان باشند . افرادی که از سلامت روانی برخوردارند به کمک راهبردهای مقابله ای شناختی و رفتاری سازگارانه با موقعیت های زندگی مقابله می کنند ، در حالی که افراد مشکل دار ، پاسخ های ناسازگارانه و انعطاف ناپذیری را به کار می گیرند . مدل بازنگری شده بک آخرین اظهار نظرهای یانگ در خصوص مدل طرح واره که در این فصل ارائه شد ، مفاهیم مشترک زیادی دارند . هر دو مدل به منظور درک شخصیت بر ساختارهای مرکزی مثل طرح واره و ذهنیت ها تاکید می کند . هر دو نظریه ، شناخت ، انگیزش ؛ هیجان ، میراث ژنتیکی ، مکانیسم های مقابله ای و تاثیرات فرهنگی را به عنوان جنبه های مهم شخصیت مد نظر قرار می دهند . هر دو مدل، تاکید می کنند که در فرآیند درمان باید به جنبه های هشیار و نا هشیار شخصیت توجه کنیم . تفاوت های این دو مدل ، ظریف و اغلب نشانگر تاکید آنها بر جنبه های خاصی است . این دو مدل در حوزه های بنیادی با هم توافق نظر دارند . مفهوم یانگ از طرحواره ناسازگار اولیه ، مفهوم طرحواره ها و ذهنیت های تعریف شده از سوی بک ( 1990) را در بر می گیرد . یانگ ، فعال سازی طرحواره را یکپارچگی مؤلفه های عاطفی ، انگیزشی و رفتاری تعریف می کند . ساختار و محتوای مدل تجدید نظر شده بک نظر بک از طرحواره ها در تعریف یانگ از طرحواره ها می گنجد . تعریف بک از فعال سازی ذهنیت با مفهوم فعال سازی طرحواره از سوی یانگ شباهت زیادی دارد با توجه به تعاریف ارائه شده از سوی بک برای این اصطلاحات ، هنوز مشخص نیست که چرا این بین طرحواره ها و ذهنیت ها تفاوت قایل می شود . به نظر ما ، مفهوم ذهنیت بک را می توان به راحتی بسط داد تا اجزا طرحواره را در بر بگیرد ( و یا بر عکس ) . شاید بک با تفکیک طرحواره ها از ذهنیت ها ، قصد داشته بر این نکته تاکید کند که ذهنیت ها ، مکانیسم های تکاملی بقا هستند . مفهوم طرحواره در مدل تجدید نظر شده بک با مدل شناختی اولیه اش ( بک ، 1976) خیلی شباهت دارد . همچنین این مفهوم ارتباط نزدیکی با سایر ساختارهای شناختی مثل افکار خود آیند یا باور های مرکزی دارد . مفهوم یانگ از " ذهنیت طرحواره ای " با مفهوم مورد نظر بک از اصطلاح " ذهنیت " متفاوت است . بک (1996) سازه ذهنیت را به منظور تبیین واکنش های روانشناختی شدید وابسته به بقا به کار می برد ، در حالی که یانگ ، مفهوم ذهنیت را به این دلیل پدید آورد تا بین طرحواره ها و سبک های مقابله ای به عنوان صفات ( الگوهای ثابت و پایدار ) و طرحواره ها و سبک های مقابله ای به عنوان حالات ( تغییر الگو ها از فعال سازی به نا فعال سازی ) تمایز قایل شود . بدین ترتیب مفهوم یانگ از ذهنیت در مقایسه با مفهوم ذهنیت بک رابطه بیشتری با مفاهیم تجزیه و " حالتهای ایگو " دارد . یکی دیگر از تفاوت های مفهومی مهم این دو مدل ، تاکید آنها بر سبک های مقابله ای است. اگر چه بک و همکارانش ( 1990 ) به راهبردهای مقابله ای ناسازگارانه اشاره کرده اند ، اما این مفاهیم در فرمول بندی های جدید مدل بک ، سازه های مهمی ، به شمار نمی روند . (بک، 1996؛ آلفورد و بک 1997) در مدل یانگ ، سبک های مقابله ای نقش محوری در تداوم طرحواره ها بازی می کنند تاکید زیاد بر سبک های مقابله ای و بسط راهبردهای مقابله ای چون تسلیم ، اجتناب و جبران افراطی در مدل یانگ ، دقیقاً نقطه مقابل مدل بک قرار می گیرد ؛ چون مدل بک روی سبک های مقابله ای زیاد مانور نمی دهد . تفاوت عمده دیگر ، اهمیتی است که طرحواره درمانی در مقایسه با شناخت درمانی ، برای نیازهای اصلی و فرآیندهای تحولی قایل است. هر چند بک و همکارانش در مجموع موافقند که نیازهای هیجانی و تجارب دوران کودکی نقش عمده ای در شکل گیری شخصیت دارند ، ولی مشخص نکرده اند که چه نیازهای هیجانی وجود دارد یا تجارب دوران کودکی چگونه منجر به شکل گیری طرحواره ها و ذهنیت ها می شود . یانگ قبل از تدوین رویکرد طرحواره درمانی ، تحت تاثیر رویکرد شناختی بک بود و به همین دلیل هم پوشی زیاد این دو رویکرد در بسیاری از حوزه های درمان نباید زیاد تعجب انگیز باشد . هر دو مدل بر سطوح بالای مشارکت بین درمانگر و بیمار تاکید می کنند و از این امر طرفداری می کنند که درمانگر باید در هدایت جلسات درمان و روند آن نقش فعالی داشته باشد . یانگ و بک روی این نکته توافق دارند که تجربه گرایی نقش مهمی در تغییر شناختی دارد. علاوه بر این در هر دو مدل، بیماران تشویق می شوند تا به منظور ارتباط بیشتر با واقعیت یا شواهد تجربی زندگی شناختواره های خود – از جمله طرحواره ها را اصطلاح کنند . هر دو رویکرد از بسیاری از تکنیک های تغییر شناختی و تغییر رفتاری مانند ردیابی شناختواره ها و تمرین رفتاری استفاده می کنند . در هر دو رویکرد درمانی راهبردهایی به بیمار ان آموزش داده می شود تا بتوانند افکار خود آیند ، مفروضه های زیر بنایی تحریف های شناختی ، و باورهای مرکزی خود را تغییر دهند .
شناخت درمانگران و طرحواره درمانگران ، بر اهمیت آموزش مدل های درمانی به بیمار تاکید می کنند . لذا بیمار در فرآیند درمان به عنوان یک "شرکت کننده برابر " در نظر گرفته می شود . درمانگر ، مفهوم سازی مشکل بیمار را با او در میان می گذارد و وی را ترغیب می کند کتاب های خود _ یاری را مطالعه کند . این کتابها ، رویکرد مورد نظر را به صورت ساده و قابل فهم توضیح داده اند . در هر دو رویکرد درمانی ، تکالیف خانگی و تکالیف خود _ یاری ، نقش مهمی در فرآیند درمان ایفا می کنند، زیرا به بیمار کمک می کنند آنچه را در جلسات درمان یاد گرفته به زندگی واقعی تعمیم دهد . همچنین به منظور تسهیل انتقال یادگیری ،شناخت درمانگران و طرحواره درمانگران ، تکنیک های کاربردی را به بیماران یاد می دهند تا بتوانند حوادث واقعی زندگی خود را به شیوه های سازگارانه کنترل کنند . علاوه بر این، به جای این که به بیماران اطمینان خاطر دهند ، به آنها کمک می کنند تا خودشان اصول شناختی _ رفتاری را به کار ببرند .
توضیح کامل نظریه دلبستگی بالبی
از جمله مهمترین عواملی که تعیین کننده شخصیت فرد در بزرگسالی است رابطه او با مراقب یا مادرش است وجود یا عدم وجود این رابطه و همچنین چگونگی و کیفیت این رابطه بین نوزاد و مراقب او مورد توجه بسیاری از روانکاران و روانشناسانی نظیر فروید، ملانی کلاین، سالیوان، اریکسون و بولبی قرار گرفته است؛ که در این بین بولبی به طور منظم و منسجم به مطالعه و بررسی این رابطه تحت عنوان دلبستگی پرداخته است. دلبستگی مفهومی است که ریشه در کارهای کردار شناسان دارد و دارای بار مفهومی روان تحلیل گرایانه نیز است.
بولبی تاکید میکند که هیجانها جزء اساسی دلبستگی هستند و نیز کودکان با سبک دلبستگی ایمنی دارای تجارب سرشار از ایمنی و به دور از اضطراب مختل کننده هستند و در مقابل، کودکان با سبک دلبستگی ناایمن (اجتنابی و دو سوگرا) دنیا را محیطی ناامن واسترسزا تصور کرده و توانایی موثر و سازنده با مشکلات و موقعیتهای تنشزا را ندارند.
به طور کلی کودکان با سبک دلبستگی ایمن خواهان تعامل و همکاری و رفتار چسبندگی به مراقب خود بوده و در حضور او احساس راحتی میکنند. کودکان با سبک دلبستگی اجتنابی از این که به رابطه دوسویه با مراقب خویش بپردازند اجتناب کرده و رفتاری حاکی از عدم راحتی نشان میدهند. در نهایت کودکان با سبک دلبستگی ناایمن دو سو گرا رفتار متعارض با مراقب خویش نشان میدهند، که از یک طرف خواهان گرایش به مراقب و تعامل با او بوده و از سوی دیگر خواستار گریز یا اجتناب از او هستند.
به طور کلی میتوان گفت یکی از عوامل شکلگیری شخصیت در بزرگسالی کیفیت دلبستگی در زمان کودکی فرد میباشد؛ از این رو پرداختن به نظریه دلبستگی میتواند راهی برای مطالعات موردنظر در زمینه رشد و شکلگیری شخصیت افراد در آینده باشد.
تئوری اِتولژیک (کردارشناسی)
• پارادایم: تئوری اِتولژیک ریشه در پارادایم کار کردگرایی دارد. که سر سلسله این تئوری چارلز داروین (1882- 1809) انگلیسی می باشد.
اِتولژی: بررسی رفتار جانور و انسان در یک زمینه تکاملی است.
اِتولژیست (کردار شناسان): دانشمندان زیستی- رفتاری که به مطالعه انواع خاص رفتار ذاتی یک ارگانیسم در محیط طبیعی او میپردازند و میکوشند تا آن رفتارها را برحسب اصول تکاملی تبیین کنند. آنان این نکته را مورد توجه قرار دادند که درک کاملی از رفتار تنها در صورتی امکانپذیر است که هم تمایلات آموخته شده و هم تمایلات ناآموخته جاندار در نظر گرفته شوند. کردارشناسان برجسته این نظریه لورنز، تین برگن و جان بالبی میباشند.
رواشناسی تکاملی: نظامی که پدیدههای روانشناختی و رفتاری (هیجانها، یادگیری، شناخت و مانند اینها) را به عنوان محصول انتخاب طبیعی مورد ملاحظه قرارمیدهد.
انتخاب طبیعی: فرایند پیشنهادی داروین که به واسطه آن تغییرات قابل انتقال از طریق وراثت (سازگاریها) دردرون یک نوع جاندار تولید مثل را برای افرادی که آن تغییرات را دارا هستند سهولت میبخشد و بنابراین در نسلهای بعدی آن نوع با فراوانی بیشتری یافت می شود.
اتولژیستها اعتقاد دارند که ما تنها در صورتی که جانور را در جایگاه طبیعی او مطالعه کنیم میتوانیم رفتار وی را دریابیم. تنها به این طریق ما میتوانیم ببینیم که چگونه الگوهای رفتاری یک جانور آشکار میشوند و چگونه آنها در خدمت سازگاری گونه میباشند. برای نمونه ما نمیتوانیم بفهمیم چرا پرندگان در یک جای مخصوص لانه می سازند مگر اینکه ببینیم چگونه چنین رفتاری، گونه را در محیط طبیعی از صیادان حفظ میکند. روانشناسانی که جانوران را تنها در آزمایشگاههای خود مطالعه میکنند چیزهای زیادی را از دست میدهند. بسیاری از گونهها در هنگام اسارت حتی تولید مثل نمیکنند و معمولاً موقعیتی پیش نمیآید که لانهسازی، جفتیابی، رفتار محدودهای یا والدی را در آنان مشاهده کرد. اتولژیست رفتار ویژه جانور را مشاهده میکند و سپس این رفتار را با رفتار گونههای دیگر میسنجد. اتولژیست تنها پس از آنکه مقدار معتنابهی اطلاعات توصیفی به دست آورد میکوشد که تجربههایی برای آزمودن اندیشههای خود ترتیب دهد و یا قوانین عمومی را جمعبندی کند.
مبنای نظری دلبستگی
پیدایش دلبستگی و رشد آن را میتوان از دیدگاههای روان تحلیلگری، کردار شناسی و رفتارگرایی بررسی نمود. همه این نظریههای تحولی به گونهای به رابطه اولیه کودک- مادر و تأثیر سازنده یا مخرب آن بر هیجانات، عواطف و رفتار و در مجموع شخصیت کودکی و بزرگسالی افراد تاکید داشتهاند.
رابطه مادر- کودک مهمترین اصلی است که در رشد شخصیت انسان مورد تأکید اکثر روانشناسان قرار گرفته است. در نظریات مختلف روانشناسی جهت توصیف روابط والد- فرزند اصطلاحات مختلفی به کار گرفته شده است: روابط موضوعی، وابستگی و دلبستگی. اگر چه این واژهها مترادف نیستند؛ اما در معنی تا حدودی با یکدیگر همپوشی دارند؛ هر چند هر یک از این کلمات در فرمولبندی نظری خود مفهوم ویژهای دارند.
اساس زیستی نظریه دلبستگی
موضوع اصلی نظریه دلبستگی این است که برای دلبستگی یک اساس زیستی در نظر گرفته شده که به موجب آن بالبی (1973) معتقد است که رفتار انسانها با یک سری سیستمهای کنترل رفتاری تنظیم میشود. «سیستمهای کنترل رفتاری» به عنوان سیستمهای کنترلی و تنظیم کننده عمل میکنند، بدین معنی که سیستم کنترل با یک سری ویژگیهای محیطی، روشن یا فعال می شود. این فعال شدن یا روشن شدن سیستم، موجب اعمال خاصی میشود که منجر به رسیدن فرد به یک هدف میشوند. هنگامی که فرد به هدف رسید، سیسم کنترل، غیرفعال میشود (1994 Berman & Sperlling,). سیستمهای کنترل رفتار، رفتارها را سازماندهی میکنند و به آنها جهت میدهند که همین سازماندهی و جهتدهی برای تطابق و سازگاری بشر ارزش حیاتی دارد.
بالبی (1973) معتقد است سیستم کنترل دلبستگی مانند ترموستات عمل میکند که دارای سنسورهایی است که دمای کنونی را اندازهگیری و آن را با یک سطح استاندارد مقایسه میکند. اگر درجه دما، پایینتر از سطح استاندارد بود. سیستم را روشن میکند، اگر دمای کنونی بالاتر از سطح استاندارد باشد، سیستم را خاموش میکند و دما را نزدیک به موقعیت مورد هدف (استاندارد) نگاه میدارد. بالبی (1969) در مورد «هموستازی رفتار» نیز صحبت کرد و عنوان نمود که «هموستازی رفتار» عبارت است از تمایل کودک خردسال به ادامه مجاورت با شخص مورد علاقه، بالبی اظهار داشت که این درجه دما- هدف مورد نظر سیستم دلبستگی- بسته به شرایط زمانی تغییر میکند نوزاد انسان از ابتدای تولد رفتارهای خاصی دارد که بر انگیزاننده هستند زیرا موجب مجاورت بین مادر و نوزاد میشود این رفتارها «رفتارهای دلبستگی» نامیده میشود.
اینسورت (1967) شانزده نوع از این رفتارها را نام برد (مثل گریه، لبخند زدن، لمس کردن...) کودک بعد از 6 ماهگی قادر میشود تا رفتارهای خود را براساس تعیین هدف و به سمت هدف سازماندهی کند روشی که از طریق آن رفتارهای دلبستگی- با سایر رفتارها- نسبت به شخص مورد علاقه سازماندهی میشود «الگوهای دلبستگی» نامیده میشود. الگوی دلبستگی افراد به رفتارهای دلبستگی نسبت به شخص مورد دلبستگی
گفته نمیشود.
طور کلی دلبستگی را میتوان جوّ هیجانی حاکم بر روابط کودک با مراقبش تعریف کرد. این که کودک مراقب خود را که معمولاً مادر اوست، میجوید و به او میچسبد، مؤید وجود دلبستگی میان آنها است. نوزادان معمولاً تا پایان ماه اول عمر خود شروع به نشان دادن چنین رفتاری میکنند و این رفتار برای تسریع نزدیکی به فرد مطلوب طراحی شده است.
پیوند را گاه مترادف با دلبستگی بکار میبرند درحالی که این دو پدیده متفاوت هستند. پیوند به احساس مادر درباره نوزادش مربوط است و با دلبستگی فرق دارد. مادر به طور طبیعی نوزاد را منبع احساس امنیت تلقی نمیکند و به او تکیه نمیکند در حالی که در دلبستگی چنین است. پژوهشها نشان دادهاند که پیوند مادر با نوزاد زمانی شکل میگیرد که تماس پوستی با سایر انواع تماس نظیر صوتی یا چشمی برقرار میشود. برخی محققان به این نتیجه رسیدهاند که اگر مادر بلافاصله پس از تولد نوزادش تماس پوستی و بدنی با او داشته باشد، پیوند قویتری برقرار میکند و ممکن است مراقبتهایش را با توجه بیشتری انجام دهد.
نظریه دلبستگی بر این باور است که دلبستگی، پیوندی جهان شمول است و در تمام انسانها وجود دارد. بدین معنی که انسانها تحت تاثیر پیوندهای دلبستگیشان هستند.
بالبی معتقد است که یک شخص برای رشد سالم نیاز به پیوند عاطفی دارد. والدین حساس و احساس امنیت، در کودک، پایهای برای سلامت روانی وی میباشند.
به نظر بالبی رابطه ناایمن موجب بیاعتمادی، مشکل در هماهنگی و حساس بودن و نارضایتی هیجانی در روابط عاشقانه میشود.
روابط دلبستگی نقش بسیار مهمی در احساس امنیت ما دارند برای کودکان، انی رابطه ابتدا با والدین برقرار میشود و در بزرگسالان با یک زوج برقرار میشود.
روانشناسان در بیشتر سالهای قرن حاضر بر روابط کودکان با کسانی که مراقبت از آنان را برعهده دارند تاکید کردهاند و این کنشهای متقابل را اساس عمده رشد عاطفی و شناختی قلمداد نمودهاند. (ماسن و همکاران، ترجمه پاسایی، 1380). این نظریه پردازان تاکنون تمام توجه خود را بر مادر کودک به عنوان کسی که محبت، توجه، مراقبت و احساس امنیت یا عدم امنیتی که به کودک میدهد اهمیتی اساسی دارد متمرکز کردهاند.
دلبستگی یک نظام رفتاری است که بالبی برای اولین بار آن را از کردار شناسی طبیعی گرفت و آن به عنوان پیوند عاطفی بین کودک درحال رشد و مادر است که مسئولیت اساسی را در مراقبت وی برعهده دارد. طبق نظر بالبی دلبستگی زمانی به وجود میآید که رابطه گرم، صمیمانه و پایا بین کودک و مادر که برای هر دو رضایتبخش و مایه خوشی است وجود داشته باشد (احمدی، 1380).
علایم دلبستگی کودک به پرستارش در سه پدیده معتبر مشهود است: اول این که یک تکیهگاه، بهتر از هر شخص دیگری میتواند کودک را آرام کند. دوم این که برای بازی یا حرف زدن، بیش از هر شخص دیگری به سراغ تکیهگاهشان میروند. و بالاخره کودکان در حضور تکیهگاه، کمتر احساس ترس میکنند تا در غیاب او (ماسن و همکاران، ترجمه پاسایی، 1380).
بالبی معتقد است که رفتار وابستگی منشأ زیستی دارد و اساس پیوندهای عاطفی درازمدت را تشکیل میدهد؛ زیرا بر اثر دلبستگی و رابطه نزدیک کودک و مادر، شانس بقای کودک افزایش مییابد.
تامسون به نقل از آینزورث رفتارهای دلبستگی را مشتمل بر گریه کردن، لبخند زدن، آواگری، جهتیابی چشمی، گریه به هنگام ترک الگوی دلبستگی، دنبال کردن، تقلید کردن، پنهان کردن صورت در آغوش، چسبیدن، بلند کردن بازوها به هنگام سلام، به هم زدن دستها هنگام حرکت به سمت مادر میداند (خدا پناهی، 1383)
نظریه بالبی بر روی سه اصل پایهریزی شده است، نخست این که نوزاد انسان با خزانهای از رفتارها که به مجاور شدن با دیگر افراد جهتدهی میشود، متولد میشوند تا برای آنها یک «پایگاه امن« به منظور جستجو کردن محیط فراهم نماید. دوم مجاور بودن به دیگران آنها را دسترسپذیر میکند تا نیازهای دلبستگی نوزادان را برآورده کنند. سوم این که تجارب با افراد مهم جهت تعمیم به روابط جدید درونی سازی میشود. (میکولینسر و فلورین، 1998). در واقع قصد اصلی و اولیه نظریه پردازان دلبستگی این بود که علت ایجاد نزدیکی و رابطه نوزاد با مادر، نه به دلیل نیاز به غذا و تامین سلامت جسمی نوزاد است؛ بلکه ایجاد نوعی رابطه امن و کسب امنیت روانی نوزاد است که بین مادر و فرزند چنین رابطه گرم و سرشار از صمیمیت ایجاد میشود. به تعبیر روانکاوانه، پستان مادر، نخستین موضوع میل جنسی کودک است. عمل مکیدن شیر نه فقط احتیاج به غذای کودک را مرتفع میکند، بلکه خود عمل مکیدن به کودک لذت میدهد. کودک هنگام شیر مکیدن متوجه میشود که تحریک دهان و لبها به او لذت میدهند بدون اینکه تحریک همراه با به دست آوردن غذا باشد. یک نمونه این احساس این است که کودک شست خودش را میمکد. عمل مکیدن شست نشان میدهد که لذتی که کودک از پستان مادر یا پستانک میبرد فقط لذت بر طرف کردن در احتیاج گرسنگیاش نیست بلکه تحریک خود مخاط دهان برای کودک لذتبخش است؛ و گرنه همین که کودک مشاهده میکرد که مکیدن شست، آمدن شیر را به همراه ندارد این عمل را متوقف میساخت (بلوم؛ ترجمه حق نویس، 1363).
• هدف بالبی
هدف اصلی بالبی این بود که بهداشت روانی را رشد دهد. نوزاد و کودک خردسال باید رابطه گرم و صمیمی و مداوم را با مادرش تجربه کند که در این رابطه هر دو احساس رضایت و لذت کنند (بالبی؛ 1951)
نظریه دلبستگی
بالبی در 1969 نظریه دلبستگی را مطرح کرد. به نظر او روابط اجتماعی طی پاسخ، نیازهای زیست شناختی و رواشناختی مادر و کودک پدید میآیند. از نوزاد انسان رفتارهایی سر میزند که باعث می شود اطرافیان از او مراقبت کنند و در کنارش بمانند. این رفتارها شامل گریستن، خندیدن و سینهخیز رفتن به طرف دیگران میشود.
از نظر تکاملی، این الگوها ارزش «انطباقی» دارند زیرا همین رفتارها باعث میشوند که از کودکان مراقبت لازم بعمل آید تاز نده بمانند. (بالبی 1969).
بالبی توضیح داد که در هفتههای اول زندگی نوزاد تقریباً به طور کامل به مادر وابسته است. اما هنوز به مادر دلبسته نشده است. ایجاد دلبستگی تقریباً از 6 ماهگی شروع میشود. (1982Parks & Stevenson – Hinde,) این وابستگی، کم و بیش با رشد کودک، کاهش پیدا میکند. در واقع به نقش دلبستگی در ترغیب احساس ایمنی تاکید شده است. وابستگی موجب مستقل شدن کودک میگردد و بدین صورت بالبی وابستگی را از دلبستگی متمایز نمود.
تفاوت دیگر این دو مفهوم این است که وابستگی در مرحله ناپختگی صورت میگیرد. اما دلبستگی نیاز به کمی پختگی و رسش دارد (1995 Ratter).
نتیجه عمده کنش متقابل بین مادر و کودک، به وجود آمدن نوعی دلبستگی عاطفی بین فرزند و مادر است. این دلبستگی و ارتباط عاطفی با مادر است که سبب میشود کودک به دنبال آسایش حاصل از وجود مادر باشد. بخصوص هنگامی که احساس ترس و عدم اطمینان میکند، بالبی و مری اینسورت معتقدند که همه کودکان به هنجار احساس دلبستگی پیدا میکنند و دلبستگی شد شالوده رشد عاطفی و اجتماعی سالم در دوران بزرگسالی را پیریزی میکند. در واقع دلبستگیهای انسان نقش حیاتی در زندگی وی ایفا میکند.
اینسورت نیز رفتار دلبستگی در روابط بزرگسالی را به عنوان اساس پدیده ایمنی در هسته زندگی انسان مورد تاکید قرار داد. او اظهار داشت که «دلبستگی ایمن» عملکرد و شایستگی را در روابط بین فردی تسهیل میکند برای مثال کودکانی که دلبستگی شدید به مادرشان دارند در آینده از لحاظ اجتماعی برونگرا هستند و به محیط اطراف توجه نشان میدهند و تمایل به کاوش در محیط اطرافشان دارند و میتوانند با مسائل مقابله کنند. از طرف دیگر عواملی که مخل این دلبستگی باشد در زمینه رشد اجتماعی کودک در آینده مشکلاتی ایجاد میکند.
مری اینسورت مشاهدات بالبی را بسط داد و دریافت که تعامل مادر با کودک در دوره دلبستگی تاثیر چشمگیری بر رفتار فعلی و آتی کودک دارد. الگوهای مختلف دلبستگی در کودکان وجود دارد.
مثلاً برخی از بچهها کمتر از بقیه پیام میفرستند یا گریه میکنند. پاسخدهی توام با حساسیت به نشانههای نوزاد نظیر بغل کردن کودکی که دارد گریه میکند به جای آنکه موجب تقویت رفتار گریستن شود، باعث میشود که نوزاد در ماههای بعد کمتر گریه کند وقتی کودک پیامی برای مادر میفرستد، تماس نزدیک بدنی او با مادر باعث میشود که در عین رشد به جای وابستگی و چسبندگی بیشتر به مادر، اتکا به نفس بیشتری پیدا کند. مادرانی که پاسخی به پیامهای ارسال شده از طرف کودک نمیدهند موجب مضطرب شدن بچه میشوند. این گونه مادران اغلب ضریب هوشی کمتری دارند و از نظر هیجانی ناپختهتر و جوانتر از مادرانیاند که به پیامهای کودک پاسخ میدهند.
اینسورت همچنین ثابت کرد که دلبستگی موجب کاهش اضطراب میشود. آنچه او اثر «پایگاه ایمن» مینامید کودک را قادر به دل کندن از دلبستهها و کاوش در محیط میسازد و کودک میتواند با دلگرمی و اطمینان به کاوش در محیط بپردازد. وی شخص مورد دلبستگی را به عنوان منبع امنیت (پایگاه امن) کودک برای کاوش در محیط خود در نظر گرفت، او حساسیت مادر را برای نوزاد حائز اهمیت میدانست و نقش آن را برای رشد الگوهای دلبستگی مادر- نوزاد حیاتی درنظر گرفت.
اهمیت نظریه دلبستگی
با توجه به این که سبکهای دلبستگی زندگی آینده فرد را رقم میزند و در مواردی مانند روابط بین فردی، روابط درونفردی (خودپنداره)، مهارتهای اجتماعی، مقابله تنیدگیها، سازگاری زناشویی، اضطراب و تجارب اضطرابی و برخی موارد دیگر مداخله کرده و تاثیر میگذارد؛ اهمیت مسأله به طور کلی روشن میگردد که به چند مورد پرداخته شده است.
1- کنش متقابل و رابطه عاطفی بین مادر و نوزاد، به روابط اجتماعی کودک در آینده شکل داده و نحوه برخورد مادر با کودک در چگونگی اجتماعی شدن و کسب مهارتهای اجتماعی فرزند تاثیر میگذارد؛ پژوهشها به این امر اشاره دارند که اگر شیوه فرزند پروری مادر درچند ماه اول زندگی به صورتی باشد که فرزندش را به صورت «دلبسته ایمن» پرورش دهد، بسیاری از مشکلاتی که افراد در بزرگسالی مانند ناسازگاری زناشویی، طلاق، برقراری ارتباط با دیگران، عقبافتادگی تحصیلی تجربه میکنند نخواهند داشت (ماسن و همکاران ترجمه یاسایی 1380)
2- افرادی که از سبک دلبستگی ایمن برخوردارند، دارای هوش هیجانی بالایی بوده و میتوانند به مدیریت هیجانها پرداخته و به تصمیمگیریهای موثر در زندگی دست زده و توان مقابله با تنیدگیها را به طور اثربخش داشته باشند. به اعتماد گلمن، بهره هوش سنتی یا IQ میتواند فقط 20 درصد از موفقیت فرد را مشخص کند و 80 درصد مابقی از هوش هیجانی یا EQ است (گلمن، ترجمه پارسا، 1380)
3- در رابطه ذاتی میان رفتار دلبستگی و تنیدگی، دلبستگی ایمن به عنوان یک عامل محافظت کننده اساسی که منجر به ارزیابی مثبت و راهبردهای مقابلهای سازنده میشود درنظر گرفته شده است. برعکس، دلبستگی ناایمن به عنوان یک عامل خطرساز بنیادین درنظر گرفته شده است که منجر به ارزیابی منفی در راهبردهای مقابلهای کمتر مفید و سازنده میشود (به نقل از هادی نژاد، 1382)
4- با توجه به اهمیت آموزش و پرورش در زندگی افراد ضروری است که متولیان امر تدابیری اتخاذ کنند که اولاً اولیا دانشآموزان در جریان شیوههای فرزند پروری به صورت دلبسته ایمن قرار بگیرند و ثانیاً خود دانشآموزان را از نظر هوش هیجانی پرورش دهند، دانشآموزان در رسیدن به اهداف خود در زندگی پیشرفت کرده و توانایی مواجهه با مخاطرات زندگی و توانایی تصمیمگیری اثر بخش را کسب کرده و حتی اختلالات رفتاری آنها کاهش پیدا خواهد کرد.
مفروضههای اساسی نظریه دلبستگی
1- دلبستگی فقط به دوره نوزادی محدود نمیشود و در مراحل بعدی زندگی تداوم دارد و زندگی فرد را تحتتاثیر قرار میدهد (عطاری و همکاران، 1383)
2- دلبستگی به دوران بزرگسالی وقوع رابطه فرد با دیگران، مواجهه با تنیدگیها و مشکلات زندگی، مدیریت عواطف و هیجانها، سازگاری زناشویی و پارهای از مسایل دیگر تعمیم مییابد. (میکولنیسرو فلورین ، 1998)
3- انتظار میرود کودکانی که دلبستگی شدید به مادرانشان دارند، در آینده از لحاظ اجتماعی برونگرا باشند، به محیط اطرافشان توجه نشان دهد و بخواهند که در اطرافشان کاوش کنند و بتوانند با ناراحتی مقابله کنند. (ماسن و همکاران، ترجمه پاسایی، 1380)
4- کودکان دلبسته ایمن نقش رهبری اجتماعی داشته، در فعالیتها پیش قدم هستند؛ برعکس کودکان دلبسته ناایمن از لحاظ اجتماعی گوشهگیر، کم فعالیت و در پی پیگیری هدف ضعیف هستند که این نوع تفاوتها ارتباطی با هوش کودکان ندارد (واترز، ویپمن، اسروف، 1979؛ به نقل از احمدی، 1380)
5- بالبی (1980) معتقد است که هیجانها قویاً با دلبستگی در ارتباط هستند، و میگوید بسیاری از تنشهای هیجانی طی شکلدهی، نگهداری، قطع و بازسازی ارتباطات دلبستگی نقش بازی میکنند. (حکیم جوادی واژهای 1383).
6- بکندام (2001) بر طبق مطالعاتش عنوان نمود، کسانی که از دلبستگی ایمن برخوردار بودند، سبکهای تنظیم هیجانهای سازش یافته داشتند، در ارتباطات بین فردی از همدلی برخوردار بودند و آشفتگی فردی ناچیزی در آنها دیده میشد. در مقابل کسانی که از دلبستگی ناایمن برخوردار بودند، از سبکهای تنظیم هیجانی سازش نایافته بهره میجستند، دچار ذهنی آشفته، دچار ناتوانی هیجانی و کمبهره از همدلی بودند.
7- افراد با دلبستگی ایمن در شمار متعددی از وظایف و ارتباطات شامل ارتباطات بین فردی، حل مشکلات اجتماعی، رویارویی با تنیدگی، سلامت جسمانی و روانی بسیار موفق میباشند.
8- هادینژاد 1382() در تحقیقی دریافت که سبک دلبستگی ایمن موجب میشود تا افراد در مواجهه با رویدادهای تنیدگی زای زندگی، راهبردهای مقابلهای کارآمد اتخاذ کنند.
9- واترز (1977) بیان داشته است که کودکان دلبسته ناایمن در مواجهه با مشکلات، سریعاً برانگیخته میشوند؛ یعنی هیجان- محور عمل میکنند، به راحتی ناامید میشوند و قادر به کمک گرفتن از مراقب خود نیستند.
10- بالبی (1973) متعقد است که سبک دلبستگی فرد، روش مواجههسازی و همسازی وی را با تجربههای تنیدگیزا شکل میدهد. (که نظام دلبستگی تحت شرایط تنیدگیزا فعال میشود.)
مفاهیم اساسی در نظریه دلبستگی
بالبی، مادر و نوزاد را به عنوان دو عنصر شرکت کننده در یک نظام تعاملی خودگردانی و دوطرفه درنظر گرفت. به نظر او نظام دلبستگی دستگاهی تنظیم کننده است که در آن کودک با نظام مراقبت کننده کامل در والد تعامل برقرار میکند. دلبستگی بین مادر و کودک با رابطه والد- کودک به عنوان یک کل تفاوت دارد. زیرا در رابطه کلی والد- کودک «دلبستگی» به عنوان یک قسمت از نظام پیچیدهای که موارد دیگری مثل آموزش و بازی را نیز شامل میشود درنظر گرفته میشود.
نظریه دلبستگی ترکیبی از کردارشناسی، روانشناسی رشد، نظریه سیستمها و روانکاوی است و بر تاثیرات زیر بنایی اولیه بر رشد هیجانی کودک تاکید دارد و تلاش میکند تا رشد و تغییرات را در دلبستگیهای هیجانی قوی بین افراد در دوران زندگیشان تبیین نماید.
• حساسیت و کیفیت دلبستگی:
«رفتار حساس» شخص موردعلاقه یعنی توانایی والد در هماهنگی علایم و نشانههای کودک (مثل گریه کردن)، تعبیر و تفسیر صحیح این علامتها (مثل مجاورت و تقاضای برخورد و تماس با مادر) و ارضای مناسب این نیازها به طور ایدهآل. این «رفتار حساس» در زمانهای بیشماری در تعاملات زندگی روزمره رخ میدهد و بسته به اینکه رفتار مراقبت کننده تا چه اندازه در رفع نیازهای نوزاد حساس باشد، دلبستگی ایمن رشد میکند. از طرف دیگر، اگر این نیازها توسط شخص مورد دلبستگی ارضا نشوند یا اگر تنها بعضی از آنها یا به طور موقتی ارضاء شوند. (برای مثال غیرقابل پیشبینی بودن رفتار والد بدین معنی که گاهی واکنش افراطی، نشان میدهد و گاهی کودک را نادیده میگیرد و طرد میکند دلبستگی ناایمن بوجود میآید.
• نظام دلبستگی:
به نظر بالبی، نظام دلبستگی یک سامانه اساسی هیجانی و رفتاری است که به صورت زیستی شکل میگیرد و برای بقای کودک لازم است. این نظام به محض تولد نوزاد در رابطه با اشخاص مورد دلبستگی فعال میشود.
نوزاد با کودک خردسال هنگام بروز اضطراب میخواهد در کنار شخص مورد دلبستگی به ویژه مادرش باشد این احساس ممکن است هنگام جدایی از مادر، روبرو شدن با موقعیتهای ناآشنا، یا اشخاص غریبه، درد جسمی یا هنگام ترس از تخیلات و کابوسها روی دهد. نوزاد یا کودک خردسال انتظار دارد در کنار مادرش امنیت، حمایت و سلامتی را پیدا کند. این جستجو برای مجاورت میتواند به شکل تماس بدنی با مادر نشان داده شوندو کودک همیشه در این تعامل عضوی فعال است در مواقع لزوم برای ارضای نیازهای خود مجاورت و مراقبت شخص مورد دلبستگی را طلب میکند.
• مدلهای فعال ساز درونی:
یکی از مفاهیم اساسی در نظریه دلبستگی بالبی «مدلهای فعال ساز درونی» است. در طی اولین سال زندگی، جز بسیاری از تجربیات تعاملی و تبادلی بین مادر و نوزاد که شامل جدایی یا بازسازی مجاورت نیز میشود، نوزاد مدلهای تعاملی با مادر و اطرافیان را در خود گسترش میدهد که بالبی این مدل ها را «مدلهای فعالساز درونی» نامید.
دلبستگی منجر به ساخت یک چارچوب و سازمان میشود و همه اطلاعات مربوط به دلبستگی در این چارچوب قرار میگیرند و از صافی عبور میکنند. (1994 West & Shedon-kller).
مدل های فعالساز درونی به مشابه قوانین ذهنی و متشکل از تجربیاتی است که چارچوب تعامل و درک خود را فراهم میسازند.
این مدلها میتوانند رفتار یک زوج را تعبیر و تفسیر و پیشبینی کنند و به همان اندازه طرحی برای راهنمایی شخص و برای رفتار خودش در روابط بدهد. هیجاناتی که از تجربههای دلبستگی گذشته برانگیخته میشوند از طریق الگوهای مدل فعالساز درونی رفتار، تاثیر بسیار زیادی بر تجربیات دلبستگی کنونی میگذارند.
تشابه مدل فعالساز درونی بالبی و مفاهیم «درونسازی» و «برونسازی» مطرح شده توسط پیاژه بسیار جالب است. طی رشد اولیه، مدلهای فعال ساز سعی میکنند خودشان را با اطلاعات جدید در مورد اشخاص موردعلاقه، محیط خود، تطابق دهند (برونسازی) وقتی چارچوب تشکیل شد، آنها به اطلاعات مرتبط با دلبستگی رهنمون میشوند و سعی میکنند با ساختار موجود درون سازی کنند.
• نظام کاوشی:
به نظر میرسد دلبستگی شرط لازم کنجکاوی در محیط است که بالبی آن را نظام رفتاری مهمی در نظر گرفت. اگرچه نظام دلبستگی و کاوشی ریشه در انگیزههای متضادی دارند، اما از نوعی همبستگی درونی برخوردارند.
به نظر بالبی یک نوزاد میتواند به طور کافی در محیط خود کاوش کند و بدون نگرانی با اجازه مادرش از او جدا شود و در محیط به جستجو بپردازد. اگر مادر قابل دسترسی و پاسخدهنده باشد کودک، مضطرب و نگران نمیشود. دلبستگی ایمن موجب کاوش در محیط توسط کودک میشود ودر چنین وضعیتی میتواند خود را به عنوان فردی موثر بیابد.
از همان ابتدا با افزایش توانایی حرکتی و بدنی کودک، مادر باید اتاق کودک را طوری درست کند که او بتواند در آن به کاوش بپردازد. در عین حال مادر باید به عنوان یک پایگاه ایمن حضور داشته باشد تا او بتواند با اطمینان از حضور او به کاوش کردن خود بپردازد.
• دلبستگی و کاوش در سراسر چرخه زندگی:
طبق نظریه دلبستگی، رابطه دو طرفه دلبستگی و کاوش، پدیدهای است ک در نوزاد به وجود میآید و پایدار میماند. بالبی این فرایند را مداوم و همیشگی میداند. تنش بین دو قطب دلبستگی و کاوش باید به طور ثابت درحال تعادل باشد زیرا دلبستگی و کاوش همانندتر نهاد و برابر نهاد با هم مرتبط هستند.
کیفیت دلبستگی نوزاد بستگی به «حالت ذهنی» یا راهکار دلبستگی اشخاص مورد دلبستگی که از او مراقبت میکنند یا با او بازی میکنند، دارد. بین کیفیت دلبستگی والدین و کیفیت دلبستگی که در نوزاد رشد میکند رابطهای وجود دارد.
• دلبستگی ایمن به عنوان یک عامل محافظ:
دلبستگی ایمن که در دوره نوزادی رشد میکند یک کاربرد و خاصیت محافظت کنندگی دارد. مطالعات طولی نشان دادهاند که دلبستگی موجب ارتقای رفتار اجتماعی و گسترش مقاومت روانی میگردد.
• اهمیت رفتار حساس:
طبق نظریه دلبستگی، حساسیت مراقب در کیفیت دلبستگی یک سال اول زندگی نوزاد بسیار اهمیت دارد.
مفهوم حساسیت اولین بار توسط مری اینسورت (1975) بکار برده شد. او مفهوم حساسیت مادری را در حالی بکار برد که در اوگاندا با مادران مصاحبه میکرد و بعد در مطالعات خود این واژه را گسترش داد. او مطالعه بعدی خود را در بالتیمور با 26 نوزاد انجام داد. این نوزادان در طی یک سال اول زندگی با مادرشان و سایر اعضای خانوادهشان مشاهده شدند. اینسورت توانست معیار استانداردی برای ارزیابی رفتار جدایی در آزمایشگاه تهیه کند و آن را موقعیت ناآشنا نامید. او دریافت که کودکان مادرانی که رفتار مراقبت کننده حساسی در خانه دارند، در موقعیت ناآشنا الگوهای رفتاری خاصی را نشان میدهند او این الگو را «ایمن» نامید. دلبستگی ناایمن در کودکان مادرانی مشاهده شد که کمتر حساس بودند. اینسورت و همکارانش (1974). رفتار مراقب حساس را به صورت زیر مشخص نمودند:
1)مادر باید بتواند علامتهی نوزادش هماهنگ شود، تأخیر در هماهنگی وی ممکن است ناشی از درگیریهای فکری درونی یا بیرونی او با نیازهای خودش باشد.
2)او باید به طور مناسبی علامتهای نوزاد را تعبیر کند. برای مثال او باید معنای گریههای نوزاد را تشخیص دهد (گرسنگی، خیس کردن، درد). ممکن است علایم نوزاد به طور غلط تعبیر شوند و بنابراین نیازهای کودک نادیده گرفته شود.
3)مادر باید به طور مناسبی به این علامتها پاسخ دهد. برای مثال باید به طور صحیح به بچه غذا بدهد و به وی یک نوع بازی پیشنهاد کند که بدون آزار او موجب تعامل کودک با محیطش شود. این بازیها نباید خیلی تحریک کننده یا خیلی کم تحریک باشد.
4)واکنش مادر باید راهنمایی کننده باشد، این راهنماییها باید طوری باشند که موجب ناکافی زیادی در کودک نشود. مدت زمانی که نوزاد میتواند منتظر رسیدن مراقب خود باشد در هفتههای اول زندگی بسیار کوتاه است اما به مرور طولانیتر میشود.
اشخاص مورد دلبستگی باید همچنین یاد بگیرند که پاسخ مناسبی به علامت تعبیر شده بدهند. آنها برای هر یک از فرزندان خود باید پی ببرند که نیاز خاص کودک برای غذا، تماس جسمی، تحریک پذیری یا خواب به مقدار کافی ارضا شده است و همچنین علامت خاص هر یک از فرزندان را برای نیازهایشان بشناسد.
تجربهای که والدین با بچه اول دارند به سادگی به بچههای بعدی قابل تعمیم نیست. زیرا هر کودکی خلق و خوی متفاوتی دارد و یا به شکل متفاوتی با ناملایمات مقابله میکند و نیازها و آرزوهایش را به روشهای متفاوتی نشان میدهد.
مطالعهای در آلمان نشان داد که اکثر والدین از این میترسند که مبادا فرزندان خود را در طی اولین سال زندگی لوس کنند آنها در رویاهای وحشتناک خود «بچه لوس» یا «دیکتاتور کوچک» را تجسم میکنند که هر خواستهای دارد باید برآورده شود و از این موضوع هراس دارند. به همین دلیل اکثر والدین ضرورتاً واکنش سریع به خواستههای کودکشان نشان نمیدهند، اگر چه توانایی کلی برای رفتار پاسخ دهنده و حساس را در ارزیابیهای بالینی تعامل مادر – کودک و پدر- کودک نشان میدهند. آنها فرد را متقاعد میکنند که کودک باید هر چه زودتر یاد بگیرد که ناکامی را تجربه کند.
نقطه نظرات والدین و کارشناسان در مورد سطوح بهینه تجربه ناکامی با هم تفاوت زیادی دارد. در خلال اولین سال زندگی نوزادان به طور فزایندهای قادر به برآورده ساختن نیازهای خود میشوند. البته حساسیت والدین نیز لازم است که به کودکان بیاموزند تا برای ارضای نیازهایشان صبر کنند، بنابراین این کودک را گاهی محروم میکنند تا جایی که بتوانند نیازهای خود را با موقعیت تنظیم کند.
بدین منظور باید در هر سنی بطور مکرر برای کودک ارضای نیاز و آنچه را برای آن لازم است تعریف نمود. به نظر اینسورت این همان کاری است که مادران حساس میتوانند انجام دهند لذا ارتباط آنها با نوزادانشان با نیازهای اولین سال زندگی آنها هماهنگی دارد.
حساسیت با لوس کردن یا محافظت و حمایت افراطی تفاوت دارد. زیرا در حساسیت، والدین در افزایش خود مختاری و رشد توانایی طفل در برقراری ارتباط حمایت میکنند. نوزادانی که مادران حساس دارند، درطی سال اول زندگی میتوانند خودشان به تنهایی در محیط کاوش نمایند و بازی کنند و در عین حال هنگام نگرانی یا استرس هم میتوانند کنار مادرشان باشند. تعامل آنها با مادرشان موجب کمتر شدن اضطراب و نگرانی میگردد. آنها میتوانند از مادرشان برای مدتی کوتاه جدا شوند و به راحتی بازی کنند و در محیط به جستجو و کاوش بپردازند.
اما نوزادانی که مادران آنها چندان حساس نیستند، از مادر خود تقاضای حمایت نمیکنند و یا هنگام جدایی از او اضطراب، نگرانی و خشم نشان نمیدهند و نمیتوانند در هنگام بازی و کاوش در محیط به راحتی رفتار کنند. این نوزادان کمتر از نوزادان مادران حساس محدویتهایی را که مادر وضع کرده میپذیرند.
ارتباط نظریه دلبستگی با نظریات دیگر
• نظریه روان تحلیل گری:
به گفته فروید اگر کودک شیرخواری میتوانست فکر خود را بیان کند، بیشک اعتراف میکرد که مکیدن پستان مادر مهمترین چیز در زندگی است (کریس؛ ترجمه فدایی 1383). از نظر روان تحلیلگری رابطه بین کودک و مادر ناشی از توان برآورده کردن نیازهای بیولوژیکی کودک از سوی مادر است. نیاز کودک به غذا و کاهش درد، نمایانگر «لذت جوی حسی است» فروید می گفت در دوران شیرخوارگی هر چیز که به غذا خوردن کودک مربوط باشد از مهمترین سرچشمههای کسب رضایت برای او قلمداد میشود. هنگامی که از کودکان مراقبت یا غذایشان تامین میشود، توجهشان که از انرژی لیبید و نشات میگیرد، بر کسی که ا ین لذاید را فراهم میکند متمرکز میشود، فروید این فرایند را «نیرو گذاری روانی» نامید (ماسن؛ ترجمه یاسایی 1380). از این دیدگاه نیروگذاری صورت گرفته توسط نوزاد موجب ایجاد رابطه عمیق و پایدار میشود که میتواند در شکلگیری شخصیت وی نقش داشته باشد و زندگی آینده وی را متأثر سازد.
این شکلگیری رابطه بین کودک و مراقب را میتوان تحت عنوان روابط با دیگران یا به اصطلاح دقیقتر «روابط موضوعی» نیز توضیح داد. «موضوع» یکی از نیازهای غریزی است که به وسیله شخص دیگری میتوان به آن نیاز دست یافت. همچنین اکثر روان تحلیل گران معتقدند که شروع این رابطه اساساً ماهیت رهایی دارد و روابط موضوعی در نخستین سالهای زندگی فرد شکل میگیرد (پیوستهگر و همکاران، 1385)
بر حسب نظریه روان تحلیلگری، اولین موضوع عشق هر فرد مادرش است. نوزاد نمیتواند خود را از دیگران تشخیص دهد، او هیچ تجسمی از مادرش به عنوان یک فرد ندارد. شناسایی مادر با یک فرایند تدریجی انجام میشود. تصور میشود نخستین تجسمهای کودک راجع به اشیایی هستند که به او رضایت میدهند و در عین حال موقتاً از نظر او غایب هستند؛ از جمله پستانهای مادر یا پستانک، شخص مادر یا قسمتهایی از بدن خود کودک. درک واقعی یک شخص هنوز برای او وجود ندارد بعد کودک یاد میگیرد که میان تاثرات خود فرق بگذارد؛ احتمالاً نخستین تمیز بین اشیاء «مورد اعتماد و اشیاء خارجی» است. اشیاء خارجی را چیز خطرناکی حس میکند؛ درحالی که از مراجع اعتماد، غذا انتظار دارد. او قسمتهای مورد اعتماد مادرش را دوست دارد و تدریجاً آن را به صورت یک کل تشخیص میدهد، آن وقت وحدت دهانی با مادر برای او یک هدف نهایی میگردد (بلوم؛ ترجمه حقنویس؛ 1363).
از روانکاوان بعد از فروید میتوان به ملانی کلاین، سالیوان واریکسون اشاره کرد که در این باره به نظریهپردازی پرداختهاند
نظریه اریکسون این فرض پایهای را حفظ کرده است که کنشهای متقابل اولیه بین مادر و فرزند کیفیت خاصی دارد که برای رشد اولیه کودک لازم است؛ ولی این نظریهپرداز بر پیامدهای مراقبتی که با مهر و محبت و رفتاری آرام و اطمینان بخش همراه باشد تاکید بیشتری دارد تا بر عملکردهای بیولوژیکی مانند تغذیه کودک یا آداب توالت رفتن او؛ مثلاً اریک اریکسون متذکر شد که آنچه از لحاظ رشد در دوران شیرخوارگی مهم و حساس تلقی میشود این است که در کودکان نسبت به فردی دیگر نوعی احساس اطمینان ایجاد میشود. کودکانی که از لحاظ پرورش تجارب رضایت بخشی داشتهاند، این اولین مرحله رشد را با موفقیت میگذرانند. اگر غیر از این باشد، به دیگران احساس عدم اطمینان خواهند کرد (ماسن؛ ترجمه پاسایی؛ 1380).
• نظریه رفتار گرایی:
اصطلاح «وابستگی» در اکثر موارد از سوی دیدگاه یادگیری به کار گرفته میشود. نظریهپردازان یادگیری نیز از روان تحلیلگری تبعیت نموده و بر این عقیدهاند که نخستین رابطه شخص از وابستگی نوزاد به مادرش به وجود میآید.
طرفداران نظریه یادگیری وابستگی را شکلی از درماندگی میدانند، به عقیده آنها کودک وابسته نه تنها درصدد جستجوی تماس با مادرش است؛ بلکه دائماً درصدد کسب تایید و پذیرش از جانب دیگران است و چنین ویژگی در بزرگسالی، بیمار گونه است (پیوستهگر و همکاران 1385).
رفتارگرایان نیز فرض را براین گذاشتهاند که گرسنگی، تشنگی و درد غرایزی اساسی هستند که کودکان را به عمل وا میدارند؛ ولی آنها مفهوم لیبیدو را که قابلیت اندازهگیری نداشت نپذیرفتند و نیروگذاری روانی را که فروید مطرح کرده بود چون قابل مشاهده نبود قبول نکرده و به جای آن سائقهای بیولوژیکی و سایر پاسخهای قابل اندازهگیری را مطرح نمودند.
از نظر رفتارگرایان آنچه نیازهای بیولوژیکی کودکی را ارضا میکند (یعنی سائق را کاهش میدهد) «تقویت کننده اولیه» نامیده میشود مثلاً غذا برای کودک گرسنه تقویت کننده اولیه محسوب میشود. افراد و اشیایی که به هنگام کاهش سائق حضور دارند از طریق تداعی با تقویت کننده اولیه «تقویت کننده ثانویه» نامیده میشود (ماسن و همکاران؛ ترجمه پاسایی، 1380).
از این نظر مادر کودک به عنوان منشاء همیشگی تامین غذا و آسایش، تقویت کننده ثانویه محسوب میشود. بنابراین کودک نه فقط به هنگام گرسنگی و درد به دنبال او است؛ بلکه در مواقع بسیار دیگری نیز وابستگی عمومی خود را به او نشان میدهد.
در همین راستا نظریهپردازان یادگیری اجتماعی فرض براین دارند که شدت وابستگی کودک به مادر بستگی دارد به این که مادر تا چه حد نیازهای کودک را تامین میکند؛ یعنی مادر تا چه اندازه وجودش با لذت و کاهش درد و ناراحتی همراه است (ماسن و همکاران؛ ترجمه پاسایی، 1380).
• دیدگاه کردار شناسی:
کردار شناسان آن دسته از طبیعت گرایانی بودند که تاکید داشتند لازم است حیوانات در محیط طبیعی خود مورد مطالعه قرار گیرند و نباید محیط مطالعه را به آزمایشگاه محدود نمود.
از جمله این افراد میتوان به داروین، لورننس، تین برگن و بولبی اشاره کرد. در واقع این افراد میخواستند رفتار موجود زنده را در یک زمینه تکاملی بررسی نمایند. طبق نظر کردار شناسان هر یک از انواع حیوانات با مجموعای از «الگوهای عاملی ثابت» به دنیا میآیند. الگوی عملی ثابت عبارت است از رفتاری کلیشهای و متوالی که در صورت وجود محرکِ محیطی مناسب که به آن «رها کننده» میگویند بروز میکند. بعضی از الگوهای عملی ثابت فقط در فاصله زمانی محدودی در دوران رشد حیوان فرصت بروز دارد که به آن، دوره حساس یا بحرانی میگویند. محرکهای رها کنندهای که قبل یا بعد از دوره بحرانی ظاهر میشوند، در رفتار حیوان تاثیر نگذاشته و یا تاثیر کمی میگذارند.
«نقش پذیری» الگوی عملی ثابتی است که کمی بعد از تولد در اردک، غاز و بعضی دیگر از انواع حیوانات دیده میشود. جوجه اردک تازه از تخم درآمده، فطرتاً آماده است که به دنبال هر شی درحال حرکتی که میبیند راه بیافند یا به او نزدیک شود (ماسن و همکاران؛ ترجمه پاسایی، 1380).
این موضوع که نوزاد انسان به هنگام تولد آمادگی بروز رفتارهایی دارد که نه نتیجه رفتارهای قبلی است و نه براساس کاهش سائق، توجه «جان بولبی» را به خود جلب کرد، بولبی متذکر شد که از نوزاد انسان رفتارهایی سرمیزند که باعث میشود اطرافیان از او مراقبت کنند و در کنارش بمانند؛ این رفتارها شامل گریه کردن، خندیدن و سینهخیز رفتن به سمت کسی میشود. از نظر تکاملی این الگوها از لحاظ انطباق پذیری ارزش دارند، زیرا همین رفتارها باعث میشود که از کودکان مراقبت لازم به عمل آید تا زنده بمانند.
واژه دلبستگی را نخستین بار بولبی در مورد پیوند مادر- کودک به کار گرفت. بولبی مایل بود جهت پیوند مادر – کودک واژهای به کار برد که با واژه وابستگی متفاوت باشد. از نظر بولبی دلبستگی کودک به مادر تنها جهت برآورده شدن نیازهای تغذیهای نمیباشد.
روانشناسان نیز نخست این نظریه را پیش کشیدند که کودک به این دلیل به مادر دلبستگی پیدا نمیکند که مادر منبع تغذیه برای برآورده ساختن یکی از نیازهای کودک است؛ اما این نظریه پاسخگوی برخی واقعیتها نبود. برای مثال جوجه اردکها و جوجه مرغها هر چند از بدو تولد غذایشان را خودشان تامین میکنند ولی در عین حال دنبال مادر راه میروند و وقت زیادی را با او صرف میکنند. آرامشی که آنها از حضور مادر به دست میآورند نمیتواند از نقش مادر در غذا دادن به آنها نشأت گرفته باشد. سلسله آزمایشهای معروفی که با میمونها صورت گرفته نشانگر آن است که در دلبستگی مادر- فرزند چیزی فراتر از نیاز به غذا در کار است. در واقع تاکیدی که روان تحلیلگران و رفتارگراها بر اهمیت فوقالعاده مبنا بودن تغذیه به عنوان تعیین کننده رشد عاطفی و اجتماعی میکردند، از طریق پژوهشهای بعدی تایید نشد که نمونهاش را میتوان در کار «هارلو» مشاهده نمود.
بولبی و اینسورت همانند دیگر نظریهىپردازان روانتحلیلگری معتقد بودند که تبیین رفتارهای بزرگسالی ریشه در دوران کودکی دارد؛ با این تفاوت که به نظر آنها انگیزش انسان توسط «سیستمهای رفتاری ذاتی» به جای سائقهای زیستی مثل میل جنسی و گرسنگی راهنمایی میشود که سازش یافتگی و بقا در فرایند انتخاب طبیعی تسهیل میشود (رمضانی و همکاران 1386).
• پژوهشهای هارلو:
هارلو نیز از جمله کسانی است که بالبی را تحت تاثیر قرار داد. بالبی پس از به اتمام رساندن رشته پزشکی با پژوهش و مطالعات هارلو آشنا شد و آنها را مورد مطالعه قرار داد هارلو از کسانی است که در نظریههای مربوط به کاهش سائق زیستی شواهدی ارایه داد. هارلو و همکارانش تعدادی بچه میمون را مورد آزمایش قرار دادند و آنان را با نمونه جدیدی از رابطه مادر و فرزندی روبرو کردند: تماس بدنی و احساس آرامش. در بعضی از این مطالعات بچه میمونها در قفس که دو نوع مادر مصنوعی در آن بود، قرار داده شدند یکی از مادران از سیم ساخته شده بود و کودک میتوانست از پستانکی که به سینه مادر نصب شده شیر بخورد. مادر دیگر با پوشش نرم پوشانده شده بود، ولی غذایی به کودک نمیداد. بچه میمونها، برخلاف پیشبینی نظریههای روانکاوی و رفتار گرایی بیشتر مادر پارچهای را بغل میکردند. فقط هنگامی به مادر سیمی اعتنا میکردند که گرسنه بودند. وقتی که بچه میمون از چیزی مثلاً یک حشره میترسید به طرف مادر پارچهای میرفت و آن را بغل میکرد، گویی به او احساس امنیت بیشتری میداد. لااقل برای این پستانداران ابتدایی، لذتی که غذا به همراه داشت عامل اصلی دلبستگی بین مادر و فرزند نبود.
علایم دلبستگی
علایم دلبستگی کودک به پرستارش در سه پدیده معتبر مشهود است.
1-یک تکیهگاه بهتر از هر کس دیگری میتواند کودک را آرام کند.
2-کودکان برای بازی یا حرف زدن بش از هر کس دیگری به سراغ تکیهگاهشان میروند.
3-کودکان در حضور تکیهگاه کمتر احساس ترس میکنند تا در غیاب او.
هنگامی که کودک در دنیای اطرافش به کاوش میپردازد و با امور غیرقابل پیشبینی روبرو میشود، حضور شخص دلبسته، به او احساس امنیت و آرامش میدهد. هنگامی که کودک در وضعیتی قرار میگیرد که موجب ترس وی میشود، رفتار توام با دلبستگی کودک آشکار میگردد. ممکن است در حضور والدین، آنها را نادیده بگیرد و حتی ترجیح دهد که با افراد غریبه بازی کند ولی وقتی که احساس عدم اعتماد یا تهدید میکند به سرعت به سوی مادر، پدر یا هر کس دیگری که به او دلبستگی دارد روی میآورد.
کودکان اغلب برای کسب اطمینان از خطرناک یا ایمن بودن وضعشان به اشخاصی که به آنها دلبستگی دارند نگاه میکنند.
بنابراین موارد مذکور را میتوان علایم دلبستگی در کودک در نظر گرفت که اگر این علایم در کودکی مشاهده نشد، نشان دهنده وجود مشکلی در دلبستگی اوست.
تداوم الگوهای دلبستگی
بالبی اظهار میکند که کیفیت روابط با مراقبین در کودکی منجر به فعال شدن و راهاندازی الگوهای فرد میشود و تصویرهای روابط اجتماعی بزرگسالی را فراهم میسازد. مدلهای فعال ساز درونی همان طرحوارههای ذهنی هستند و عبارتند از انتظار فرد خاصی نسبت به خود این انتظارات تصاویر ذهنی هستند که براساس انواع تعاملات مکرری که فرد دارد ایجاد میشوند. مثلاً اگر کودک صدمه جسمی ببینند این صدمه به سرعت موجب ناخشنودی وی میشود و در او این انتظار ایجاد میشود که آن شخص موجب ناراحتی او شده و مدتهای طولانی زمان لازم است تا این کودک اطمینان مجدد و راحتی نسبت به آن شخص بدست آورد. مدلهای فعالساز درونی ناشی از یک فرایند طبیعی تصاویر ذهنی از موقعیتهای اجتماعی یا فردی خاص میباشند. تجربیات اولیه کودک موجب میشود تا او فرصتهای محیطی خود را به حداکثر برساند و روابط اجتماعی حمایتی خود را شکل بدهد افزایش احساس امنیت کودک به او اجازه میدهد تا از تجربه درونی خود بیرون بیاید و بتواند به شناخت بیشتر دست پیدا کند و خود و دیگران را درک کند و بفهمد که رفتارش به وسیله حالات، افکار، احساسات، باورها و امیال خودش سازمان مییابند.
چارچوب تکاملی نظریه دلبستگی
نظریه دلبستگی انسانها را به عنوان موجودات اجتماعی مینگردد که ظرفیت برقراری ارتباط با سایر انسانها را دارند تا بتوانند زنده بمانند. اما پختگی انسان هنگام ورود به این دنیا آنقدر کافی نیست که به او اجازه دهد تا رفتارهای دلبستگی خود را از همان ابتدا ابراز نماید؛ با وجود این ناپختگی، مطالعه وضعیت زیستشناختی نوزادان نشان میدهد که آنها به دیگران توجه نشان میدهند. رشد تکاملی کودک انسان با این پاسخهای اولیه شروع میشود اما به طور کلی کمی تاخیر دارد. کاوش در دنیای بیرون، از حدود 6 ماهگی شروع و پس از آن ترس از دیگران آشکار میگردد. کاوش کردن در محیط، اساس رشد شناختی انسان و حیوان است. ترس و اجتناب نقشهایی شبیه به بازداری رفتاری و گوشهگیری را ایفا میکنند. افسردگی اتکایی که توسط رنهاشپیتز (1946) عنوان شد ناشی از عدم حضور مادر یا مراقب اصلی او در دوران کودکی است. بین 6-4 ماهگی، رشد شناختی کودک به وی اجازه میدهد تا بین مراقب خود و دیگران تمایز قایل شود و او را از دیگران باز شناسد و طی این ارتباط به شخص مورد دلبستگی خود با لبخند و حرکات نشان میدهد که او را میشناسد و حضور او را ترجیح میدهد. به طور کلی دلبستگیهای ناایمن عامل نسبتاً خطرسازی در رشد و گسترش اکثر اختلالات روانشناختی است به نظر میرسد به ویژه دلبستگی آشفته عامل اساسی ابتلاء به اختلال شخصیتی مرزی و اختلالات تجزیهای باشد.
• دلبستگی در بزرگسالی:
بالبی در نظریه دلبستگی خود به فرضیه فروید اشاره میکند که رابطه نوزاد- والد نمونهای نخستین برای روابط عاشقانه بعدی در بزرگسالی است (بالبی 1958، فروید 53-1949)
بالبی معتقد است دلبستگی در رابطه والد و کودک به رابطه عاشقانه بزرگسالی فرد انتقال مییابد و میتواند بر رفتار، شناخت و هیجانات، در هر زمانی از زندگی، از نوزادی تا بزرگسالی تاثیر بگذارد. دلبستگی در روابط به طور ارادی و داوطلبانه و یا به طور کامل قطع نمیشود و هر گونه خللی در یک رابطه دلبستگی دردناک است و موجب سوگواری در فرد میگردد (بالبی 1969، فروید 1949، اینسورت 1991).
براساس این فرضیات، امنیت را میتوان به عنوان هسته نظام دلبستگی در روابط دلبستگی بزرگسالی توصیف نمود، که عبارت است از یک رابطه امن با فردی که به او احساس دلبستگی میکنیم و به ما پاسخ میدهد و موجب اعتماد به نفس در ما میشود. (اینسورت 1991).
بالبی و اینسورت معتقدند که کیفیت و الگوی دلبستگی در روابط عاشقانه بزرگسالی ممکن است شبیه الگوی دلبستگی فرد در رابطه با والدش باشد. از این روی دلبستگیهای دوران کودکی شخص بر روابط عاشقانه بزرگسالیاش تاثیر میگذارد.
بنابراین تداوم الگوهای اولیه در دورههای بعدی به دو روش تبیین گردد؛ اول اینکه انتظار میرود یک رابطه با ثبات بین کودک و مراقب بوجود بیاید که تا بزرگسالی ثابت باقی میماند. دوم اینکه رشد مدلهای ذهنی یا ابزار دلبستگی که خارج از آگاهی فرد اتفاق میافتد میتواند رفتارها، افکار و احساسات او را در موقعیتهای عاشقانه بعدی راهنمایی و هدایت نماید.
در واقع یک رابطه دلبسته ایمن میتواند عملکرد و شایستگی را در روابط بین فردی تسهیل کند. همه ما در جستجوی کسب امنیت و راحتی در رابطه با همسرمان هستیم اگر فرد چنین امنیت و راحتی را به دست آورد میتواند در مسیر امنی که توسط همسر فراهم گردیده گام بردارد و مطمئن شود که میتواند در سایر فعالیتها نیز موفق شود. مهمترین ویژگی روابط دلبسته، احساس امنیت و تعلق است. به طوری که فرد، دیگر احساس تنهایی و ناراحتی نکند.
مراحل دلبستگی
کودکان از همان روزهای اول زندگی به دیگران واکنش نشان میدهند. در سن یک ماهگی کودکان به صداها واکنش نشان میدهند و به چهره افراد توجه میکنند. بین دو تا سه ماهگی «لبخند اجتماعی» میزنند. این رفتار غالباً اولین علامت آشکار واکنش اجتماعی است که والدین به آن توجه میکنند. تا کمی بعد از چهارماهگی کودکان به همه واکنش نشان میدهند و معمولاً بین غریبهها و آشنا تمایزی قایل نیستند.
در شش ماه دوم زندگی، در کودکان کم کم نشانههایی از دلبستگی به افراد خاص در اطرافشان دیده میشود. شخصی که معمولاً کودک به آن دلبسته میشود (تکیهگاه دلبستگی) نامیده میشود. اولین تکیهگاه کودک معمولاً مادر است. یک یا دو ماه پس از آن که اولین علایم دلبستگی ظاهر شد غالب کودکان به تکیهگاههای متعددی دلبستگی نشان میدهند معمولاً به پدر، برادران و خواهران و یا مادربزرگ یا پدربزرگ (ماسن و همکاران؛ ترجمه پاسایی؛ 1380).
اساسا آنچه که بولبی میگوید این است که تکلیف اصلی در سه سال اول زندگی برای نوباوه شکلگیری یک دلبستگی به حداقل یک شخص دیگر است. فرایند ایجاد این دلبستگی از یک دوره چهار مرحلهای میگذرد که نوباوه بیشتر بر روی یک نگاره یا یک شخص در محیط (معمولاً مادر یا جانشین مادر) تمرکز میکند. اگر این فرایند صورت نگیرد؛ یعنی قبل از این که این فرایند دلبستگی شکل بگیرد، کودک از مادر یا از مراقبش جدا شود، شخص ممکن است مشکلات شخصیتی فاحشی را در ارتباط با دیگران برای اتکای زندگیش تجربه کند؛ لذا چگونگی دلبسته شده یک شخص به مادرش بر چگونگی دلبسته شدن او به دیگر افراد در طول عمرش تاثیر میگذارد (لوگو و هرشی، 1974).
به طور طبیعی، یک کودک چهار مرحله از گسترش دلبستگی را پشت سر خواهد گذاشت که به این گونه است:
• مرحله اول- از تولد تا هفته هشتم یا دوازدهم (تا سه ماهگی): «واکنش نامتمایز نسبت به انسانها» در طول این دوره نوباوه از نظامهای رفتاری ذاتی و داخلی خود جهت تامین عناصر سازنده برای گسترش دلبستگی بعدی استفاده میکند.
اینها شامل واکنشهای موقع تولد نظیر گریه کردن، مکیدن و جهتگیری است. چند هفته بعد واکنشهایی مانند خندیدن و غان غون کردن و چند ماه بعد واکنشهایی نظیر خزیدن و راه رفتن میباشد (لوگووهرشی 1974).
در دیدگاه بولبی، لبخند باعث پیشبرد دلبستگی میشود؛ زیرا که موجب تداوم در زندگی پرستار کودک به او میگردد و هنگامی که کودک میخندد مراقب وی از بودن با کودک لذت میبرد، او هم در مقابل به کودک لبخند میزند، با او گفتگو میکند و او را ناز و نوازش میکند و شاید هم وی را از زمین بردارد و در آغوش بگیرد. لبخند، خود یک آزاد کننده و آشکار کننده زیست- شناختی است که باعث پیشبرد عشق و پرستاری میشود؛ یعنی رفتاری که شانس کودک را برای تندرستی و بقاء میافزاید. (کرین؛ ترجمه فدایی، 1982).
در مرحله اول اگرچه نوزاد به محرکها به صورت واکنش عمل میکند؛ اما در کل از تشخیص یک شخص از دیگری ناتوان است. درباره نور و صورت از هر شخص، او ممکن است خودش را به سمت او برگرداند، در ظاهر او را دنبال کرده به او میرسد و به او میچسبد یا میخندد و به او غان و غون میکند چنین رفتاری یک کیفیت تعاملی دارد؛ یعنی این واکنشها معمولاً تضمین میکند که شخص در دسترس خواهد ماند و بیشتر با او تعامل خواهد کرد و نوزاد هم با اطمینان بیشتر به سمت او گرایش خواهد داشت (لوگو و هرشی 1974).
به طور خلاصه میتوان گفت که مرحله اول فرایند شکلگیری دلبستگی شامل بازتابها و واکنشهای غیر انتخابی بوده و کودکان به روشهای کاملاً مشابه نسبت به بیشتر مردم واکنش نشان داده و در پیگیری منابع تحریکی بازتابهای خود میباشند؛ چرا که این بازتابها ماهیت انطباقی داشته و موجب نزدیکی وی به پرستار خود شده و رشد دلبستگی را در بردارد.
• مرحله دوم- از سه تا شش ماهگی، «تمرکز بر افراد آشنا»:
در این مرحله جهت گزینی و علامتها به سوی یک (یا بیشتر از یک) نگاره تمرکز یافته هدایت میشود. در طول این دوره رفتار نوزاد هنوز با دیگر اشخاص به صورت دوستانه است؛ اما به تدریج و بیشتر و بیشتر به سوی مادر یا جانشین مادرش واکنش نشان میدهد (لوگو و هرشی 1974). از سوی دیگر بسیاری از بازتابها از جمله بازتابهای مورو، گرفتن و جستجوی منبع ناپدید میشود. در این مرحله آنچه برای بولبی مهم است انتخابیتر شدن واکنشهای اجتماعی کودک است (کرین) ترجمه فدایی، 1383). به نظر میرسد کودکان، نیرومندترین دلبستگی را به شخصی پیدا میکنند که برای واکنش به نشانههای آنان گوش به زنگ بوده است و یا روابط خشنود کننده دوسویه را با آنان داشته است.
• مرحله سوم- شش ماهگی تا دوسالگی و گاهی تا سه سالگی؛ «تقربجویی فعال»:
در این مرحله کودک به منبع دلبستگی توجه عمیق و ویژهای میکند و آمد و شد او را تحت نظر قرار میدهد؛ به طوری که غیبت این منبع آنان را منقلب میکند. همچنین در این مرحله کودک به یک سری تواناییها از جمله خزیدن دست مییابد تا این که بتواند در مواقع لزوم خود را یا به مادر یا مراقب خویش برساند.
کودک وقتی که مادرش اتاق را ترک میکند، او را دنبال میکند، مادرش را هنگام بازگشت استقبال کرده و از او به عنوان پایگاه ایمنی جهت اکتشاف مکانها یا اشخاص غریبه استفاده میکند که به این پدیده «سیستم تصحیح شونده وسیله هدف» اطلاق میگردد یعنی کودکان حضور و غیاب والد را کنترل میکنند و اگر والد شروع به ترک یا رفتن نماید آنان بیدرنگ شروع به تعقیب وی مینمایند و حرکات خود را تصحیح و تنظیم مینمایند تا اینکه به تقرب دوباره دست یابند. زمانی که دوباره نزدیک والد خود شوند به طور تیپیک بازوهای خود را بلند کرده و ژستی به خود میگیرند و چون آنان را در بربگیرند دوباره آرام میشوند (کرین؛ ترجمه فدایی، 1382 و لوگو و هرشی، 1974).
در جریان این مرحله، دلبستگی به صورت فزایندهای شدید و انحصاری میشود اضطراب جدایی نیز در این مرحله ظاهر میگردد؛ یعنی در این مرحله کودک به دلیل رفتن مادر یا مراقب شروع به گریه میکند. او در کل شروع به ادراک مادر به عنوان یک شیء مستقلی که میرود و میآید، میکند.
• مرحله چهارم- سه سالگی تا پایان کودکی «رفتار شراکتی»:
در طول این مرحله، کودک به تدریج قادر میشود تا به طور شناختی برخی علل و تاثیر توالی رفتاری را در ارتباط با مادرش استنباط بکند. به تدریج بینش وی به چگونگی این که مادرش ممکن است چه احساسی داشته باشد یا چرا در موقعیت مخصوصی این گونه رفتار کرد گسترش پیدا میکند. این مرحله به اعتقاد بولبی آغاز یک مرحله مشارکتی صمیمی است (لوگو و هرشی 1974).
درست است که فرایند آغاز دلبستگی و شکلگیری آن دارای چهار مرحله است ولی باید قبول کنیم که فرایند دلبستگی صرفاً به این چند مرحله محدود نمیشود و تاثیراتش را در مراحل بعدی زندگی خود و در بسیاری از ابعاد زندگی وی خواهد گذاشت. برای مثال درست است که نوجوانان سلطه والدین را میگسلند؛ اما دلبستگیها با جانشینان و تجسمهای والدی تشکیل میدهند. یا افراد میانسال میاندیشند که مستقل هستند؛ اما در زمانهای بحرانی در جستجوی تقرب عزیزان و محبوبان خود برمیآیند و افراد مسن در مییابند که آنان به گونهای فزاینده به نسل جوانتر تکیه کنند. نیز بسیاری از مثالهای دیگر از جمله هیجانها، شخصیت، رویارویی با استرس و فشارهای زندگی، اضطراب و روابط اجتماعی، زناشویی و مهارتهای زندگی نیز متاثر از سبکهای دلبستگی هستند.www.migna.ir
ارزیابی دلبستگی و انواع آن
کیفیت دلبستگی اغلب توسط «موقعیت ناآشنا» مورد مطالعه قرار میگیرد. این روش که توسط مری اینسورت ساخته شد ابزاری معتبر است و روایی بالایی دارد. مادر، کودک و یک شخص ناآشنا در این موقعیت ناآشنا شرکت میکنند و چند مرحله در این آزمایش صورت میگیرد که طی آن مادر و کودک از هم جدا میشوند و بعد از چند دقیقه دوباره کنار هم قرار میگیرند. در این فرایند نظام دلبستگی کودکان فعال میشود و کیفیت آن را میتوان با مشاهده رفتار بین مادر و کودک ارزیابی نمود (انیسورت و همکاران، 1978).
اگر چه موقعیت ناآشنا مورد انتقاد قرار گرفته که فقط جنبه خاصی از تعادل مادر- کودک را در نظر میگیرد و به طور خاص فقط رفتار کودک را زمانی که توسط مادر نادیده گرفته میشود ارزیابی میکند اما نشان داده شده که روشی معتبر برای پیشبینی پیامدهای مهم این ارتباط و تعامل میباشد.
• مرحله اول و دوم:
مادر و کودک وارد یک اتاق بازی ناآشنا میشوند بعد از مدت کوتاهی، یک کودک جستجوگر شروع به کاوش در اسباببازیهای ناآشنا و جذاب میکند. مادر نیز فقط در صورت لزوم در بازیهای او شرکت میکند. عموماً مادر روی یک صندلی مینشیند و میتواند بازی کردن کودک را مشاهده کند. بعضی از مادران در مدت زمانیکه کودکشان درحال بازی است، کتاب میخوانند.
• مرحله سوم:
یک فرد غریبه وارد اتاق میشود، در ابتدا هیچ صحبتی نمیکند و بعد از یک دقیقه شروع به صحبت با مادر میکند و مکالمه مختصری بین آن دو صورت میپذیرد. کودکان عموماً به شخص غریبه کنجکاوی نشان میدهند و دچار کمی اضطراب میشوند و سعی میکنند به مادر نزدیکتر شوند و ممکن است از بازی دست بکشند بعد از سه دقیقه شخص غریبه سعی میکند با کودک بازی کند.
• مرحله چهارم:
با شنیدن یک صدای علامت دهنده، مطابق دستورالعمل، مادر بدون خداحافظی از کودک، از اتاق خارج میشود. در این زمان اغلب کودک مادر را با چشم دنبال میکند، او را صدا میزند یا حتی شروع به گریه میکند. گاهی کودک تا جلوی در به دنبال مادر میرود. شخص غریبه سعی میکند به کودک نزدیک شود و او را به بازی برگرداند. این تلاش گاهی موفقیتآمیز خواهد بود و گاهی اصلاً نتیجهای ندارد. اگر کودک خیلی ناآرامی کند، این مرحله کوتاهتر میشود.
• مرحله پنجم:
بعد از سه دقیقه جدایی، مادر نام کودک را صدا میزند و سپس به اتاق برمیگردد. او را بغل میکند و در صورت لزوم سعی میکند او را آرام کند. به محض اینکه کودک آرام شد، مادر به او جازه میدهد که دوباره بازی را شروع کند. بچهها اغلب خودشان میخواهند که به بازی برگردند. فرد غریبه بعد از بازگشت مادر، از اتاق خارج میشود.
• مرحله ششم:
بعد از 3 دقیقه مادر برای بار دوم از کودک جدا میشود. مادر با گفتن «خداحافظ من برمیگردم» دوباره اتاق را ترک میکند و کودک کاملاً تنها در اتاق میماند. این بار نیز واکنش کودک به جدایی مشاهده میشود. سیستم دلبستگی با جدایی اولیه فعال شده کودک اغلب دنبال مادر میرود و او را صدا میزند، شروع به گریه میکند و دچار آشفتگی هیجانی میشود.
• مرحله هفتم:
بعد از سه دقیقه جدایی (اگر کودک خیلی ناآرامی کرد زمان کوتاهتر میشود)، فرد غریبه به جای مادر دوباره وارد اتاق میشود. فرد غریبه که کودک قبلاً نیز او را دیده دوباره تلاش میکند تا به کودک نزدیک شود و با او بازی کند.
• مرحله هشتم:
بعد از گذشت 3 دقیقه مادر به اتاق بازمیگردد. البته اگر کودک خیلی ناآرامی کند این زمان کوتاهتر میشود. اگر کودک گریه کند و به سمت مادر برود، مادر او را در آغوش میگیرد. بیشتر کودکان، نه همه آنها بعد از مدت زمان کوتاهی دوباره شروع به بازی میکنند.
- اینسورت و همکارانش با مشاهده کودکان یک ساله در موقعیت ناآشنا واکنشها و رفتارهای متفاوتی را که آنها نشان میدادند به سه نوع کیفیت دلبستگی طبقهبندی میکردند در مطالعات بعدی، محققان دیگر، طبقه دیگری نیز به این طبقات افزودند. شاخصهای مورد مطالعه در این موقعیت سطح فعالیت، میزان درگیری در بازی، گریه و سایر نشانههای آشفتگی، فاصله از مادر و تلاش برای جلب توجه مادر، فاصله با غریبه و تعامل با او میباشد. توجه شود که مبنای طبقهبندی فقط رفتارهای کودکان هنگام برقراری ارتباط مجدد با مادر است. (اتکینسون و همکاران؛ ترجمه براهنی و همکاران، 1379).
براساس این آزمون، طبقهبندیهای بدست آمده اینگونه توصیف شدهاند؛ به طور کلی کودکانی که پس از رفتن مادر کمی ناراحتی نشان میدهند و پس از بازگشت مادر به طرف او میروند و زود آرام میشوند «دلبسته ایمن» نامیدهاند. به کودکانی که از رفتن مادر شکایت نمیکنند و به هنگام بازگشت او با رضایت به بازی خود ادامه میدهند «دلبسته ناایمن اجتنابی» میگویند. و به کودکانی که در غیاب مادرشان به شدت مضطرب میشوند و پس از بازگشت مادر به او میچسبند و یا او را از خود میرانند «دلبسته ناایمن اضطرابی- دو سو گرا» گفته میشود.
به عبارتی دیگر کودکان ایمن به دسترسپذیری مادر بیشتر اعتماد دارند و بیش از کودکان نا ایمن از وی به عنوان «پایگاه امن» استفاده میکنند. هنگام بازگشت مادر پس از جدایی کوتاهمدت، کودکان ایمن با وی به سهولت تماس و تعامل برقرار میکنند. کودکان اجتنابگر با گسستن و اجتناب ورزیدن واکنش نشان میدهند و کودکان اضطرابی – دو سو گرا با افزایش تردید و دوسوگرایی بین دلبستگی و عصبانیت واکنش نشان میدهند. (بشارت و همکاران، 1383).
در بعضی از شیرخوارگان در هیچ یک از گروهها قابل جایگزینی نیستند، در پژوهشهای جدیدتر طبقه دیگری تحت عنوان آشفته مشخص شده است، شیرخوارگان آشفته غالباً رفتارهای متناقض نشان میدهند؛ برای مثال به مادر نزدیک میشوند در حالی که سعی دارند به او نگاه نکنند، یا به او نزدیک میشوند و سپس رفتار اجتنابی همراه با منگی نشان میدهند، یا پس از آرام شدن ناگهان گریه سر میدهند. بعضی از آن گم گشته، فاقد احساس یا افسرده به نظر میرسند. (اتکنیسون و همکاران؛ ترجمه براهنی و همکاران، 1379).
پژوهشگران در تلاش برای توجیه تفاوتهای کودکان در زمینه دلبستگی، بیشترین توجه خود را معطوف مراقب اصلی کودک کردهاند که معمولاً مادر است. یافته عمده آنها این بوده است که پاسخدهی حساس مراقب به نیازهای کودک شیرخوار منجر به دلبستگی ایمن میشود. این پدیده را میتوان در نوزاد سه ماهه نیز به وضوح ملاحظه کرد؛ برای مثال مادران شیرخوارگان دلبسته ایمن در برابر گریه کودک غالباً به سرعت واکنش نشان میدهند و وقتی او را بغل میکنند رفتاری محبتآمیز دارند. آنها در عین حال پاسخهای فرد را با نیازهای شیرخوار وفق میدهند (اتکنیسون و همکاران؛ ترجمه براهنی و همکاران، 1379).
اما در مورد کودکانی که یکی از انواع دلبستگی نا ایمن را نشان میدهند، مادران بیشتر براساس تمایلات یا حالات خلقی خود و نه بر مبنای علایم دریافتی از کودک پاسخ میدهند؛ برای مثال به گریه کودک برای جلب توجه هنگامی پاسخ میدهند که خود مایل به در آغوش گرفتن او باشند و در مواقع دیگر این قبیل گریهها را نادیده میگیرند (اتکنیسون و همکاران؛ ترجمه براهنی و همکاران، 1379).
بنابر نظرات بعضی از مؤلفین خلق و خوی کودک نیز میتواند در پدیدآیی نوع دلبستگی مؤثر باشد.
برای مثال خلق و خویی که بعضی از شیرخواران را در گروه ملایم قرار میدهد شاید در عینحال سبب میشود آنها به میزان بیشتری از دلبستگی ایمن برخوردار باشند تا کودکانی که خلق و خوی آنها از نوع دشوار است. به علاوه پاسخ والد به کودک غالباً تابعی از رفتار خود کودک است؛ برای مثال مادران کودکان دشوار وقت کمتری صرف بازی با آنها میکنند (کرین؛ فاکس و لوئیس؛ 1398).
فرضیه پاسخدهی مراقب نشان میدهد که طی سال اول زندگی گریه کودک بیشتر از پاسخدهی مادر به گریه او دستخوش تغییر است. بنابراین به نظر میرسد که تأثیرگذاری مادر بر کودک از اثری که کودک به واکنش مادر به گریه او دارد، به مراتب بیشتر است. به طور کلی به نظر میرسد رفتار مادر مهمترین عامل در تکوین دلبستگی ایمن یا ناایمن است (ایزابلووبلسکی، 1991).
• شیوههای جدید ارزیابی دلبستگی کودکان:
شیوه موقعیت ناآشنا اکنون برای کودکان 5/4- 5/2 ساله و 6 سالهها به طور جداگانه طراحی شده است و در این تغییرات زمانهای سپری شده با والدین طولانیتر شده تا رفتار دلبستگی برانگیخته شود. اگر کودک 6 ساله، بیش از 1 ساعت از والد جدا باشد، رفتار دلبستگی بیشتری نشان میدهد.
- آزمون اضطراب جدایی: از شش تصویر در مورد حالات اضطرابی خفیف تا خیلی استرسزا که در پاسخ به جدایی والد- کودک بوجود میآید استفاده میکند.
آزمون نقاشی خانواده نیز ابزار مفیدی برای ارزیابی دلبستگی است. کاپلان و ماین (1986) سیستمی را برای نقاشی خانواده طراحی کردند.
علاوه بر اینها مصاحبههایی نیز وجود دارند که دلبستگی را اندازه میگیرند (1989 renj heron etal,) واترز و دین (1985) یک Q-sort برای ارزیابی مدلهای فعالساز مادر در دلبستگی به فرزندش تهیه کردهاند.
طبقهبندی کیفیت دلبستگی
• دلبستگی «ایمن»:
این کودکان رفتار دلبستگی واضحی بعد از جدایی اولیه و ثانویه از مادر نشان میدهند. آنها مادر را صدا میکنند، دنبال او میروند داد و او را جستجو میکنند و نهایتاً شروع به گریه میکنند، و نشانههای نگرانی را بروز میدهند. زمانی که مادر برمیگردد خوشحال میشوند و او را بغل میکنند و میخواهند با وی تماس جسمی داشته باشند بعد از مدت کوتاهی آرام میشوند و سعی میکنند دوباره بازی را شروع کنند.
• دلبستگی ناایمن «اجتنابی»:
این کودکان نسبت به جدایی اعتراض چندانی نمیکنند و رفتار دلبستگی واضحی از خود نشان نمیدهند. (مثل دنبال کردن مادر تا جلوی در، یا گریه کردن). آنها به بازی خود ادامه میدهند اگر چه کمتر در محیط به کاوش میپردازند. گاهگاهی هنگامی که مادر اتاق را ترک میکند با چشم او را دنبال میکنند و رفتن او را مشاهده میکنند. بعد از بازگشت مادر این نوزادان از او اجتناب میکنند و تقاضای برای در آغوش گرفتن او نمیکنند. اغلب تماس بدنی زیادی بین آنها وجود ندارد.
• دلبستگی ناایمن «دوسوگرا»:
این کودکان بعد از جدایی خیلی مضطرب میشوند و گریه میکنند اما هنگامی که مادر به اتاق برمیگردد، نمیتواند آنها را آرام کند و مدت زمان زیادی طول میکشد تا این کودکان آرام شوند گاهی حتی بعد از چند دقیقه هم نمیتوانند به بازی برگردند زمانیکه مادر آنها را بغل میکند، این کودکان در عین حال که ابراز تمایل برای تماس بدنی و مجاورت میکنند، اما نسبت به مادرشان پرخاشگری نشان میدهند.
• دلبستگی آشفته:
(طبقهای که به طبقهبندی اینسورت افزوده شد). بعد از اینکه اینسورت و همکارانش (1978) طبقهبندی دلبستگی ایمن، اجتنابی و دوسوگرا را معرفی کردند، در مطالعات دیگری که در این زمینه انجام شد، بعضی از کودکان رفتارهایی نشان دادند که در این طبقات قرار نمیگرفت. این کودکان را دلبسته آشفته نامیدند. حتی کودکی که دلبستگی ایمن نشان میدهد گاهی ممکن است رفتار آشفتهای بروز دهد، مثلاً به سمت مادر برود، برای مدت کوتاهی دویدن را متوقف کند و سپس دوباره شروع به دویدن دور اتاق کند و دنبال مادرش بگردد و زمانیکه مادرش برمیگردد از نزدیک شدن به او امتناع کند. این الگوی دلبستگی آشفته اغلب در کودکان مشاهده میشود که در معرض مشکلات بالینی قرار دارند و کودکانی که تجربه ضربه درونی مثل از دست دادن والدین، جدایی از والدین، داشتهاند یا مورد سوء استفاده قرار گرفتهاند.
عوامل مؤثر بر دلبستگی ایمن
چه عواملی میتوانند بر ایمنی دلبستگی تأثیر بگذارند؟ پژوهشگران پنج عامل تأثیرگذار مهم را معرفی کردهاند که میتوانند بر ایمنی دلبستگی تأثیر بگذارند.
• فرصت برقرار کردن رابطه نزدیک:
در صورتی که یک بچه فرصت برقراری رابطه عاطفی با والد را نداشته باشد چه پیش میآید؟ مطالعاتی که در مورد نوباوگان پرورشگاهی انجام شده نشان میدهد که این نوباوگان به رغم رفتار شاد و معاشرتی قبل از جدایی، پس از جدایی با گریه کردن، کنارهگیری از محیط، کاهش وزن و مشکل درخواب واکنش نشان دادند.
زمانی که این کودکان به فرزندی پذیرفته شدند بسیاری از آنها توانستند با والد خواندههایشان پیوند عمیقی برقرار کنند و این نشان میدهد که اولین پیوند دلبستگی میتواند در اواخر 4 تا 6 سالگی ایجاد شود. اما این بچهها در دوره کودکی و نوجوانی مشکلات عاطفی و اجتماعی زیادی مانند تمایل زیاد به جلب توجه بزرگسالان، صمیمیت افراطی نسبت به بزرگسالان ناآشنا و ضعف در رفاقت نشان دادند.
• کیفیت پرستاری:
پاسخدهی بیدرنگ، منظم و مناسب مادران به علایم نوباوگان و نگهداری محبتآمیز آنها، با ایمنی دلبستگی ارتباط دارد. نوباوگان دلبسته ناایمن مادرانی دارند که تماس جسمانی را دوست ندارند، به طور نامناسبی با آنها برخورد میکنند، به صورت یکنواخت و گاهی منفی، رنجیده و طرد کننده با آنها برخورد میکنند.
نوباوگان دلبسته اجتنابی در مقایسه با نوباوگان دلبسته ایمن از پرستاری بیش ازحد تحریک کننده و مزاحم برخوردارند. برای مثال، مادر آنها ممکن است زمانی که آنها به خواب رفتهاند و یا سرگرم کار دیگری میباشند، با تمام نیرو با آنها حرف بزند. به نظر میرسد این نوباوگان با دوری کردن از مادر از تعامل خسته کننده میگریزند. نوباوگان مقاوم، معمولاً پرستاری بیثبات را تجربه میکنند. مادر آنها نسبت به علایم بچه بیاعتنا است. اما وقتی بچه شروع به کاوش میکند، آنها با منحرف کردن توجه او به سمت خودشان در کاوش وی مداخلی میکنند. در نتیجه، این بچهها بیش از حد وابستهاند و از درگیر شدن مادر عصبانی میشوند. بدرفتاری با کودکان و بیتوجهی به آنها با هر سه نوع الگوی دلبستگی ناایمن ارتباط دارد.
• ویژگیهای کودک:
چون، دلبستگی، حاصل رابطهای دو نفره است. ویژگیهای نوباوه میتواند بر سهولت برقراری ارتباط تأثیر گذارد. عواملی نظیر زودرس، عوارض زایمان و بیماری نوزاد، پرستاری را برای والدین سختتر میکنند. چنانچه والدین برای پرستاری از نوباوهای که نیازهای خاصی دارد وقت و تحمل کافی داشته باشند و فرزند آنها دچار بیماری خاص و شدیدی نباشد، رشد دلبستگی را بخوبی پشت سر میگذارند.
• شرایط خانوادگی:
الگوهای واقعی درونی، خاطرات بازسازی شدهای هستند که عوامل متعددی از جمله تجربیات رابطه در روند زندگی، شخصیت و رضایت فعلی از زندگی بر آن تأثیر میگذارند. در نتیجه بزرگسالانی که پرورش ناخوشایندی داشتهاند محکوم نیستند که والدین بیعاطفهای شوند بلکه نحوهای که والدین کودکی خود را در نظر میگیرند، توانایی آنها در گنجاندن جدید در الگوهای واقعی درونیشان، کنار آمدن با رویدادهای ناگوار زندگی و فکر کردن به والدینشان به صورت محبتآمیز و با گذشت، بر نحوهای که فرزندان خود را بار میآورند تأثیر به مراتب زیادی دارد.
• خلق و خوی کودک:
همه روانشناسان در این نکته توافق دارند که پاسخدهی مراقب به کودک، عامل اصلی تکوین رفتارهای دلبستگی در کودک است. در این مورد آنان توجه خود را معطوف به خلق و خوی فطری کودک کردهاند. (کیگین، 1984؛ کامپوس و همکاران، 1983).
برای مثال خلق و خویی که بعضی از شیرخوارگان را در گروه ملایم قرار میدهد شاید در عین حال سبب شود آنها به میزان بیشتری از دلبستگی ایمن برخوردار باشند تا کودکانی که خلق و خوی آنها از نوع دشوار است. در واقع پاسخ والد به کودک غالباً تابعی از رفتار خود کودک است. برای مثال مادران کودکان دشوار، وقت کمتری صرف بازی با آنها میکنند. (گرین، فاکس و لوویس، 1983). الگوهای دلبستگی ممکن است منعکس کننده تعامل بین خلق و خوی کودک و پاسخدهی والدین باشد.
سلسله مراتب اشخاص مورد دلبستگی
اگر شخص اصلی مورد دلبستگی در یک موقعیت تهدید کننده حضور نداشته باشد یا اگر کودک از او جدا شده باشد، واکنش کودک در چنین مواقعی غمگینی، گریه، خشم و تلاش فعالانه برای پیدا کردن شخص مورد دلبستگی است. نوزاد طی سال اول زندگی، دلبستگی را براساس سلسله مراتبی از اشخاص که در دسترس هستند و سطح اضطراب جدایی که تجربه میکند شکل میدهد. برای مثال اگر مادر به عنوان شخص اصلی مورد دلبستگی در دسترس نباشد، در زمان خطر یا تهدید، کودک میتواند برای امنیت هیجانی به سمت شخص مورد دلبستگی ثانویه (مثل پدر) برود اما اگر درد یا اضطراب خیلی شدیدتر باشد (برای مثال در یک سانحه جدی یا بیماری) کودک برای حضور شخص مورد دلبستگی اصلی اصرار میورزد و در حضور شخص مورد دلبستگی ثانویه آرام نمیشود.
• دلبستگیهای متعدد:
نوباوگان به افراد آشنای متعددی دلبسته میشوند نه فقط به مادران، بلکه به پدران، خواهر- برادرها، پدربزرگ و مادربزرگها و پرستاران، گرچه بالبی (1969) امکان دلبستگیهای متعدد را در نظریه مطرح کرد، اما باور داشت که نوباوگان تمایل دارند رفتارهای دلبستگی خود را به سمت یک نفر هدایت کنند، به ویژه زمانی که رنجور هستند. برای مثال وقتی به نوباوگان یک ساله مضطرب امکان انتخاب کردن بین مادر و پدر برای تسلی یافتن و ایمنی داده میشود، عموماً مادر را ترجیح میدهند. این ترجیح معمولاً در سال دوم زندگی کاهش مییابد. دنیای رو به گسترش دلبستگیها، زندگی عاطفی و اجتماعی خیلی از نوباوگان را غنی میکند.
البته باید متذکر شد که اگرچه ممکن است کودک به اشخاص متعددی دلبسته شود اما برای دلبستگی خود سلسله مراتبی دارد. به نظر بالبی اشتباه است که فکر کنید که یک کودک خردسال در مورد شخص دلبسته خود سردرگم است و هیچ گونه دلبستگی محکمی با یک فرد خاص ندارد بلکه کودک در اغلب اوقات به یک فرد اصلی دلبستگی عمیق دارد و در غیاب او احساس دلتنگی بیشتری میکند و جدایی از افرادی را که کمتر به آنها دلبسته است راحتتر از شخص اصلی تحمل میکند.
• پدرها:
مراقبت توام با عاطفه پدرها از کودک مانند مادرها موجب دلبستگی ایمن میشود و هرچه پدرها وقت بیشتری با بچهها سپری کنند، این تاثیر نیرومندتر میشود. مادرها وقت بیشتری صرف مراقبت جسمانی و ابراز محبت میکنند. پدرها زمان بیشتری را صرف بازی بچه میکنند. علاوه بر این، پدرها و مادرها به شیوههای متفاوتی با بچهها بازی میکنند. مادرها بیشتر از اسباببازی استفاده میکنند، با نوباوگان حرف میزنند و به بازیهایی نظیر دالی موشه میپردازند. در مقابل، پدرها به ویژه با پسرها به بازیهای هیجانانگیزتر و پر جنبوجوش، میپردازند. با این حال، این تصویر از «مادر به عنوان پرستار و پدر به عنوان همبازی» به علت تغییر در وضع شغلی زنان در برخی خانوادهها تغییر کرده است.
مادران شاغل، بیشتر از مادران خانهدار به تحریک و نشاط فرزندان خود میپردازند و شوهران آنها تا اندازهای بیشتر به پرستاری مشغول هستند. وقتی پدرها مراقبت کننده اصلی باشند، سبک بسیار برانگیزنده بازی کردن خود را حفظ میکنند. این پدرها کمتر به عقاید قالبی نقش جنسی پایبند هستند، شخصیت دوستانه و همدلانهای دارند و پدری کردن را تجربه با ارزشی میدانند.
روشهای فرزند پروری و دلبستگی کودک
هر چند کودک انسان ظاهراً تمایلی فطری برای دلبستگی به دیگری دارد، اینکه کودک به کدامیک از والدین دلبسته باشد و نیز شدت و کیفیت دلبستگی او، تا حدود زیادی بستگی به رابطه فردی والدین با کودک دارد. کودک فقط به سبب کارهایی که والدین برای ارضای نیازهایش به غذا، آب و گرما و آسودگی از درد میکنند به آنها دلبستگی پیدا نمیکند. مدت زمانی که کودک با هر یک از والدینش میگذراند نیز تعیین کننده کیفیت رابطه کودک با والدینش نخواهد بود. به همین نحو دلبستگی کودکان به مادران شاغلشان به اندازه دلبستگی کودکانی است که مادرانشان کار نمیکنند. بنابراین کیفیت نگهداری از کودک تعیین کنندهتر از کمیت آن است.
برای ایجاد دلبستگی در کودک کدام کیفیات و کنشهای متقابل اجتماعی بین والدین و کودک بیشتر اهمیت دارد؟ یکی از ابعاد اولیه آن عبارت است از حساسیت، همگامی و کنش متقابل، (به عبارت دیگر حساس و پاسخگو بودن) در برابر حالات کودک، خواه گریه باشد، خواه لبخند یا حرف زدن. والدین کودکانی که به شدت دلبسته هستند به طور کلی به کارهای کودکان خود واکنش مثبت و سریع نشان میدهند و بین آنان مراودات لذتبخشی انجام میشود که با خلق و خو و تواناییهای شناختی کودک تناسب دارد. جنبه مهم کنش متقابل همراه با حساسیت، عبارت است از توانایی هماهنگ شدن با رفتار و حرکات کودک (اینسورت و دیگران 1987). دومین مشخصه، والدینی که ایجاد دلبستگی شدید در کودکان میکنند. حامی و ملایم بودن است. والدین کودکانی که به شدت دلبسته هستند به هنگام راهنمایی کودک با لحنی آرام با آنان حرف میزنند و در موقع مناسب رفتار کودک را با حرفهای مطلوب تحسین میکنند.
آموزش والدین برای حساس شدن
برای آموزش به والدین که چطور حساس باشند ابتدا باید به آنها مفهوم حساسیت را توضیح داد والدین باید یاد بگیرند که رفتار مراقبتی فرد را ارزیابی کنند برای این کار میتوان از رفتار آنها با فرزندشان از فیلمبرداری نیز استفاده کرد بنابراین با مشاهده این فیلمها نسبت به مراقبت کردنهای خود حساستر میشوند. چند مدت یک بار فیلمها را به والدین نشان میدهند و رفتار آنها را ارزیابی میکنند. ارزیابی نتایج نشان داده که آموزش به والدین میتواند حساسیتهای مراقبتی آنها را بهبود بخشد. حساسیت مادری میتواند با جلسات آموزشی همراه با نوارهای ویدئویی پیشرفتهای مثبتی داشته باشد.
دلبستگی و تأثیرات آن بر شخصیت و زندگی آینده افراد
تصور محققان این است که دلبستگی ایجاد شده در دوران کودکی همچنان به مراحل بعدی زندگی تداوم مییابد و زندگی فرد را تحت تأثیر قرار میدهد. اما در بزرگسالی منبع دلبستگی ممکن است تغییر یابد و دلبستگی به همسر و افراد دیگر جایگزین دلبستگی به مادر گردد.
شواهد حاکی بر آن است که دلبستگی فرزند آدمی به مراقبان اولیهاش نقش مهم و مشابهی ایفا میکند. طبق این نظریه ناتوانی کودک در برقراری پیوند دلبستگی استوار با یک یا چند تن در سالهای اولیه زندگی با ناتوانی او در برقراری روابط فردی نزدیک در دروه بزرگسالی ارتباط دارد.
همچنین کنش متقابل و رابطه عاطفی میان مادر و نوزاد به روابط اجتماعی کودک در آینده شکل داده و نحوه برخورد مادر با کودک در چگونگی اجتماعی شدن و کسب مهارتهای اجتماعی فرزند تأثیر بسزا دارد؛ در واقع دلبستگی بین مادر و کودک شالوده اجتماعی شدن کودک را در سالهای بعدی پیریزی میکند. این پیوند در رشد سالم کودک امری جدی، گسترده و فوقالعاده است. با توجه به نظریه دلبستگی و شواهد موجود، میتوان به این نتیجه دست یافت که برخورداری از نوع دلبستگی و رشد آن در نوزادان و کودکان میتواند در شکلگیری شخصیت اضطرابی یا ایمن و پارهای از خصوصیات دیگر مانند توانایی مقابله با استرسها و موقعیتهای تنشزا و توانایی برقراری روابط سالم اجتماعی و شناسایی هیجانها و توانایی در کنترل آنها مؤثر باشد. (بنا به اعتقاد بالبی هیجانها قویاً با دلبستگی در ارتباط هستند).
• دلبستگی ایمن:
افرادی که دلبستگی ایمن دارند با جملات زیر موافق میباشند:
«برای من تقریباً آسان است با دیگران رابطه عاطفی برقرار کنم»
«من میتوانم به راحتی دیگران را دوست داشته باشم واجازه بدهم آنها هم دوست داشته باشند»
«من نگران این نیستم که تنها بمانم یا دیگران مرا نپذیرند»
این دلبستگی اغلب ناشی از وجود تعاملات گرم و مثبت و پاسخدهنده قبلی با فرد مورد دلبستگی (مادر) میباشد. افرادی که دلبستگی ایمن دارند، نسبت به خودشان و شخص مورد علاقهشان مثبت فکر میکنند. آنها نسبت به روابط بین فردیشان نیز نگاه مثبتی دارند. آنها اغلب از روابط خود احساس رضایت و خشنودی میکنند. افراد دلبسته ایمن هم در روابط صمیمانه و هم در روابط مستقل خود احساس راحتی میکنند اکثر اوقات میخواهند تعادلی بین صمیمیت و استقلال در روابط خود برقرار کنند.
افرادی که سبکهای دلبستگی ایمن دارند اغلب از روابط خود احساس رضایت بیشتری میکنند. سبکهای دلبستگی ایمن منجر به ارتباط زندهتر خود ابرازگری صمیمانهتر میشوند که رضایتمندی ارتباط را افزایش میدهد.
افرادی که سبکهای دلبستگی ایمن دارند روابط بلندمدتتری دارند و نسبت به دیگران متعهدتر هستند. این افراد از رابطه بین فردی خود بیشتر احساس رضایت میکنند و همین احساس رضایت موجب میشود تا رابطه خود را بیشتر ادامه دهند.
افرادی که از راهکارهای ایمن استفاده میکنند تفکرات مثبت در آنها رشد میکند و در نتیجه میتوانند خاطرات مثبتی از اشخاص و حوادث در ذهن خود حفظ کنند؛ پاسخهای مثبت موجب میشوند تا افراد به مسائل دشوارتر و موقعیتهای نگران کننده بعدی، با خلاقیت بیشتری پاسخ دهند. راهکارهایی مثل دلبستگی اجتنابی منجر به افکار منفی میشوند و فرد در موقعیتهای استرسزا و مشکلات بعدی کمتر از خود خلاقیت نشان میدهد. این نقطه نظر، به افراد توصیه میکند تا برای کم کردن اضطراب از راهکارهای ایمن استفاده نمایند.
نظریه دلبستگی همیشه بر اهمیت صمیمت تاکید کرده است. بالبی اینطور نوشته است: «نظریه دلبستگی بر این باور است که صمیمی شدن با افراد خاص به عنوان یک مولفه اساسی ماهیت بشر میباشد» در صمیمت فرد میتواند افکار احساسات، آرزوها، ترسها و موضوعات مهم زندگی خود را برای فرد دیگری افشاء کند و طرف مقابل نیز به او پاسخ مثبت میدهد و از وی مراقبت میکند.
دلبستگی و آسیب شناسی روانی
به نظر بالبی نظام دلبستگی یک سامانه اساسی هیجانی و رفتاری است که به صورت زیستی شکل میگیرد و برای بقای کودک لازم است. این نظام به محض تولد نوزاد در رابطه با اشخاص مورد دلبستگی فعال میشود نوزاد یا کودک خردسال هنگام بروز اضطراب میخواهد در کنار شخص مورد دلبستگی به ویژه مادرش باشد. این احساس ممکن است هنگام جدایی از مادر، روبرو شدن با موقعیتهای ناآشنا یا اشخاص غریبه، درد جسمی یا هنگام ترس از تخیلات و کابوس، بیماری، طلاق، سوگ و داغدیدگی روی دهد. نوزاد یا کودک خردسال انتظار دارد در کنار مادرش امنیت، حمایت و سلامتی را پیدا کند.
این جستجو برای مجاورت میتواند به شکل تماس بدنی با مادر نشان داده شود. کودک همیشه در این تعامل عضوی فعال است در مواقع لزوم برای ارضای نیازهای خود مجاورت و مراقبت شخص مورد دلبستگی را طلب میکند.
• محرومیت مادری:
بالبی (1953) میگوید عشق مادری در دوره نوزادی و کودکی برای سلامت روانی همانند ویتامینها و پروتئینها برای سلامت جسمانی ضروری است.
او ادعا کرد که داشتن رابطهای گرم، صمیمی و مداوم بین مادر و کودک (و یا جانشین دائمی مادر) امری حیاتی است.
بالبی براساس قرائت دوره نقشپذیری در حیوانات و ترس از غریبهها و افراد ناآشنا در پایان این دوره، خاطر نشان کرده است. نوزادان انسان حدود 6 ماهگی شروع به دلبستگی میکنند و پس از آن ترس از غریبهها را نشان میدهند. بالبی معتقد بود اگر دلبستگی در 2 تا 3 سال اول زندگی رخ ندهد، بعد از آن احتمالاً خیلی دیر و با دشواری شکل میگیرد.
- جدایی از مادر در زمان شکلگیری دلبستگی موجب پیامدهایی چون اعتراض ناامیدی و گسستگی بلافاصله پس از جدایی خواهد شد.
- شکست در دلبستگی نوزادان ممکن است موجب مشکلاتی در برقراری ارتباط در زندگی بزرگسالی گردد. چنین افرادی بخصوص اگر در رابطه عاطفی که برقرار کردهاند شکست بخورند آسیبپذیری زیادی خواهند داشت.
- مطالعات کودکانی که در دهههای 1930 و 1940 در مراکز مراقبت شبانهروزی زندگی کرده بودند نشان دهنده وجود مشکلات بلندمدت در رشد زبانی، اجتماعی و شناختی آنها میباشد.
- بالبی در مدت کار با نوجوانان بزهکار دریافت که 17 نفر از آنان در ششماه اول زندگی از مادرانشان جدا شده بودند. او این نتیجه را با 44 نوجوانی که مشکلات هیجانی داشتند اما بزهکاری نداشتند مقایسه کرد و دریافت که فقط دو نفر از آنها جدایی از مادر را تجربه کرده بودند. او همچنین استنتاج کرد که تقریباً همه کودکان بزهکار در این مرکز در رابطه با والدین خود مشکلاتی داشتند از جمله خشونت و سوءاستفاده هیجانی توسط والدین. در چندین مورد هم کودک به دلیل مرگ خواهر یا برادر خود مورد سرزنش قرار گرفته بود.
وی اشاره نمود که یک عامل متمایز کننده کودکان بزهکار از کودکان دچار مشکلات هیجانی این بود که کودکان بزهکار اغلب جداییهای بلندمدت ناشی از بیماری یا مرگ والدین، فروپاشی خانواده و غیره... تجربه کرده بودند، اما کودکان با مشکلات هیجانی چنین تجربههایی را نداشتند بالبی با مطالعات متعدد از کشورهای مختلف به الگویی مشابه دست یافت. محرومیت جدی از مراقبت مادر، نوجوانی بیعاطفه، روابط سطحی و خصومت کودک نسبت به دیگران همراه با تمایلات ضد اجتماعی را موجب میشود.
به نظر بالبی پیوند والد- کودک بافت غیرقابل جایگزینی برای رشد هیجانی است و اکثر مشکلات دوران کودکی و بزرگسالی منتج از تجربیات واقعی دوران کودکی است.
- طلاق، بیماری یا مرگ والدین اولین سال زندگی ممکن است کیفیت دلبستگی ایمن را به دلبستگی ناایمن تبدیل نماید.
• اضطراب جدایی:
بالبی معتقد است نوزادان و کودکان هنگام استرس یا عدم حضور شخص مورد دلبستگی، دچار اضطراب میشوند. از نظر وی، اضطراب جدایی ناشی از تجربیات مخرب خانوادگی است تهدیدهای مکرر به ترک یا طرد توسط والدین، بیماری خواهر و برادر و والدین یا مرگ آنها.
• ضربه روانی و دلبستگی:
یک ضربه روانی «از دست دادن ناگهانی و غیرقابل کنترل پیوندهای عاطفی» تجربه ترس بسیار زیاد بدون هیچ جایگاه امنی که فرد بتواند به آن پناه ببرد، نظام دلبستگی را فعال میکند. گاه این فعالسازی تا رسیدن کودک به موقعیتی ایمن ادامه مییابد. برای مثال هنگامی که کودک دچار فشار روانی است و مراقب او هیچ گونه حمایتی نشان نمیدهد. بعد از مدتی دچار ناکامی و بیاحساسی میشود.
• حساسیت مادری:
دینسورت دریافت که کودکان مادرانی که رفتار مراقبت کننده حساسی (حساسیت مادری) در خانه دارند در موقعیت ناآشنا الگوهای رفتاری خاصی را نشان میدهند. اولین الگو را «ایمن» نامید. دلبستگی ناایمن در کودکان مادرانی مشاهده شد که کمتر حساس بودند.
• ترس از لوس شدن:
ترس از لوس شدن بچهها، سبب میشود برخی از والدین ضرورتاً واکنش سریع به خواستههای کودکشان نشان ندهند، زیرا معتقدند که کودک باید ناکامی را تجربه کند. درحالی که حساسیت با لوس کردن تفاوت دارد زیرا در حساسیت والدین در افزایش خودمختاری و رشد توانایی طفل در برقراری ارتباط حمایت میکنند. اما مادرانی که با توجه به ترس از لوس شدن کودکان نیز کمتر حساس هستند، موجب میشوند که کودکانشان از آنها تقاضای حمایت نکننند و یا هنگام جدایی از او اضطراب، نگرانی، خشم نشان نمیدهند. و نمیتوانند در هنگام بازی و کاوش در محیط به راحتی رفتار کنند. این نوزادان کمتر از نوزادان مادران حساس محدودیتهایی را که مادر وضع کرده میپذیرند.
نشانههای مشکلات دلبستگی
-برقراری ارتباطات موقتی و زودگذر
-عاطفه سطحی
-اجتناب از برقراری ارتباط چشمی
-رفتارهای تخریبی نسبت به خود و دیگران
-بیرحمی نسبت به حیوانات
-ضعف در کنترل تکانه
-رشد ناکافی فرامن
-الگوهای تغذیهای نامناسب
-ضعف در برقراری ارتباط با همسالان
-چسبندگی به افراد دیگر
نظریه درمانی دلبستگی
-درمانگر کودک باید به عنوان یک پایگاه پایدار هیجانی و فیزیکی عمل کند تا بتواند با کودک مبتلا به اختلال دلبستگی، یک رابطه دلبسته ایمنی ایجاد بکند.
-درمانگر موجب تسهیل بازی میشود زیرا میتواند از طریق تعامل مستقیم و مشاهده بازیهای نمادین، رابطه کودک با اشخاص مورد دلبستگیاش را نشان دهد.
-درمانگر تعاملات مرتبط با دلبستگی بین خودش و کودک را تعبیر میکند و کودک نیز به طور کلامی و یا از طریق تعاملات بازیهای نمادین دلبستگی خود را ابراز میکند.
-درمانگر با فراهم نمودن دلبستگی ایمن جدید، محیطی را ایجاد میکند که کودک بتواند خود را از دلبستگیهای ناایمن و مخرب گذشته رها کند و یک دلبستگی ایمن را در موقعیت درمانی ایجاد نماید.
نظریه دلبستگی بالبی
نظریه دلبستگی که حاصل تلاش های بالبی و آینزورث ( آینزورث و بالبی 1991 ) است ، بر طرحواره درمانی خصوصاً چگونگی شکل گیری طرحواره رها شدگی و درک اختلال شخصیت مرزی تاثیر بسزایی داشته است . بالبی نظریه دلبستگی را با استفاده از مدل های کردار شناسی ، نظریه سیستم ها و روان کاوی تدوین نمود . اصل مهم نظریه دلبستگی ، این است که نوع بشر ( و سایر حیوانات ) غریزه ای به نام دلبستگی دارند که هدفش ایجاد یک رابطه ثابت با مادر ( یا سایر نمادهای دلبستگی )است. بالبی ( 1969) مطالعات تجربی زیادی بر روی بچه هایی که از مادران خود جدا شده بودند ، انجام داد و پاسخهای متداول آنها را به دقت زیر نظر گرفت . آینزورث ( 1968) ، این ایده را مطرح کرد که مادر پایگاه ایمنی نوزاد است بدین معنا که نوزاد به کمک پایگاه ایمنی دنیای اطراف را کشف می کند . او همچنین بر اهمیت حساسیت مادرانه نسبت به علایم نوزاد در شکل گیری درمانگر تاکید ویژه ای داشت . ما ایده مادر به عنوان پایگاه ایمنی را در مفهوم باز والدینی حد و مرز دار گنجانده ایم باز والدینی حد و مرز دار برای بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی ( و سایر اختلالات شدید تر ) در حکم پادزهری نسبی در مقابل طرحواره رهاشدگی آنان عمل می کند . درمانگر در محدوده مناسب رابطه درمانی پایگاه ایمنی تبدیل می شود که بیمار در طول زندگی خود آن را تجربه نکرده است . تقربیا تمام بیمارانی که طرحواره های آنها حوزه طرد و بریدگی ( به استثنا طرحواره انزوای اجتماعی) است ، نیاز دارند که درمانگر برای آن ها نقش پایگاه ایمنی را ایفا کند . رشد هیجانی کودک در مدل طرحواره مانند نظریه دلبستگی بالبی ، حرکت از دلبستگی به سوی خود گردانی و فردیت است. بالبی ( 1980،1973،1969) عقیده دارد دلبستگی ثابت به مادر ( یا سایر نمادهای مهم دلبستگی ) ، یک نیاز هیجانی اساسی است که پیش نیاز و ارتقا دهنده استقلال است. طبق نظریه بالبی کودکی که به خوبی دوست داشته شده است، احتمالا در مقابل جدایی والدین اعتراض می کند اما بعداً خود اتکایی بیشتری در او ایجاد می گردد . اضطراب جدایی شدید ، ماحصل تجارب ناخوشایند خانوادگی مثل فقدان والدین یا تهدید های مکرر به رها شدگی است. بالبی همچنین به این نکته اذعان دارد که در برخی موارد ، اضطراب جدایی خفیف نیز می تواند تاثیرات ناگواری بر رشد کودک داشته باشد . ناتوانی در برقراری رابطه عمیق و صمیمی با دیگران ، ممکن است به دنبال جا به جا شدن زیاد نماد های دلبستگی روی دهد . بالبی ( 1973 ) معتقد است که موجودات انسانی ، برانگیخته می شوند تا تعادلی پویا بین آشنایی و تازه جویی برقرار کنند . به زبان پیاژه ای ( پیاژه ، 1962 ) ، شخص برانگیخته می شود تا تعادل بین درون سازی ( تلفیق کردن اطلاعات جدید در ساختارهای شناختی موجود ) و برون سازی ( تغییر ساختارهای شناختی متناسب با اطلاعات جدید ) را حفظ کند . طرحواره ناسازگار اولیه ، این تعادل را به هم می زند . افرادی که تحت تسلط طرحواره های خود هستند ، اطلاعات جدید را به گونه ای سو تعبیر می کنند که نشان می دهد این تحریف ها از طرحواره های آنها نشات گرفته اند . آنها به جای این که اطلاعات جدید را به شیوه ای درون سازی کنند که طرحواره و تحریف های شان را تایید نکند ، شواهد جدید را نادیده می گیرند بنابراین درون سازی با مفهوم " تداوم طرحواره " هم پوشی دارد . وظیفه درمان این است که به بیماران کمک کند تا با برون سازی تجارب جدید طرحواره های خود را بهبود ببخشند . تاکید بالبی ( 1973) بر مدل های فعال درونی ، با تاکید ما بر طرحواره های ناسازگار اولیه هم پوشی زیادی دارد .یک مدل فعال درونی ، مانند طرحواره ها ، عمدتاً حاصل الگوهای تعاملی کودک با مادر یا سایر نمادهای مهم دلبستگی است. اگر مادر ، نیاز کودک به حمایت را بشناسد و همزمان به نیاز استقلال کودک نیز توجه کند ، احتمال دارد کودک به یک مدل فعال درونی دست یابد که خودش را فردی ارزشمند و توانمند ببیند . مادامی که مادر به تلاش کودک برای فراخوانی حمایت و استقلال توجه نکند ، در ذهن کودک مدل فعال درونی ای شکل می گیرد که حاکی از احساس بی ارزشی و بی کفایتی اوست . کودکان با استفاده از مدل های فعال درونی خود ، رفتار نمادهای دلبستگی را پیش بینی می کنند و برای پاسخ دهی به آنها آماده می شوند . لذا نوع مدل های فعال درونی که در ذهن کودکان ایجاد می شود اهمیت زیادی دارد. طبق این دیدگاه ، طرحواره های ناسازگار اولیه ، مدل های فعال درونی ناکارآمدی هستند که پاسخ های کودکان به نمادهای دلبستگی و سبک های مقابله ای آنها را جهت دهی می کنند . مدل های فعال درونی مانند طرحواره ها ، توجه و پردازش اطلاعات اثر می گذارند . مدل های فعال درونی ، وقتی دچار تحریف های دفاعی می شوند که اطلاعات وارد شده به آگاهی را بلوکه کنند و مانع اصلاح پاسخ ها به منظور دستیابی به تغییر شوند . این فرآیند ها مانند تداوم طرحواره با گذشت زمان باعث انعطاف ناپذیری مدل های فعال درونی می شوند و الگوهای تعاملی ، حالت عادی و خود آیند پیدا می کنند . دیر یا زود ، مدل های فعال درونی کمتر در دسترس هشیاری قرار می گیرد ، و در نتیجه مدل های فعال درونی ( آبشخور الگوهای تعاملی 9 در مقابل تغییر ، مقاوم تر می شوند .
بالبی ( 1988) به موارد کاربرد نظریه دلبستگی در روان درمانی اشاره می کند . او معتقد است که تعداد زیادی از بیماران نیازمند به روان درمانی ، الگوهای دلبستگی نا ایمن یا آشفته دارند . هدف روان درمانی ، ارزیابی مجدد مدل های فعال درونی نا کار امد در یک رابطه سالم با نماد دلبستگی است . بیماران ، مدل های فعال انعطاف ناپذیر خود از روابط دلبستگی را به تعاملات خود با درمانگر تحمیل می کنند . درمانگر و بیمار " ابتدا بر شناسایی ریشه های تحولی مدل ها ی فعال درونی ناکار آمد بیمار متمرکز می شوند . سپس درمانگر ، نقش پایگاه ایمنی را ایفا می کند تا بیمار به کمک آن بتواند دنیای اطراف را کشف کند . و برای مدل های فعال درونی خود ، طرحی نو در افکند . طرحواره درمان گران ، این اصل را در درمان بسیاری از بیماران پذیرفته اند و آن را به کار می برند .
شناخت درمانی تحلیلی رایل آنتونی رایل (1991) ،" شناخت درمانی تحلیلی " را تدوین نمود . در این شیوه درمانی فشرده و کوتاه مدت ، جنبه های آموزشی و فعال رفتار درمانی شناختی با رویکرد های روانکاوی خصوصاً روابط شیئی ، تلفیق شده است . رایل نظریه ها و تکنیک ها ی مشتق از این رویکرد ها را در یک چارچوب مفهومی خاص به صورت منسجم ، ارائه داده است . لذا شناخت درمانی تحلیلی هم پوشی زیادی با طرحواره درمانی دارد . ضابطه بندی رایل (1991) ،" مدل توالی راهبردی " نامیده میشود . سازه مفهومی اصلی در رویکرد درمانی او ،" فعالیت هدفمند است. رایل از این مفهوم به جای مفهوم طرحواره استفاده می کند . به نظر رایل ، روان رنجوری یعنی " به کار گیری مداوم روش های ناکار آمد و شکست در تغییر این روش ها " . سه دسته از این روش ها عبارتند از تله ها ، معضلات و گرفتاری ها ، این روش ها ، " تکرار روان رنجوری " را تبیین می کنند . برخی از این روش ها با طرحواره ها و سبک های مقابله ای هم پوشی دارند . رایل در قالب راهبردهای درمانی ، رابطه درمانی فعال و مشارکتی را تشویق می کند . او بر مفهوم سازی عمیق و جامع مشکلات بیمار تاکید می کند . درمانگر ، مفهوم سازی را با بیمار در میان می گذارد ، همان کاری که طرحواره درمانگران انجام می دهند او برای بیمار توضیح می دهد که چگونه زندگی گذشته اش منجر به مشکلات فعلی او شده اند درمانگر ، فهرستی از روش های ناکار آمدی که بیمار در مقابله با مشکلات زندگی به کار می گیرد، را تهیه می کند . هدف راهبرد های درمانی در شناخت درمانی تحلیلی ، روی موضوع انتقال به منظور آشکار سازی درونمایه ها { مدل توالی راهبردی } و " تحلیل یادداشت های روزانه بیمار " برای شناخت روش های ناکار آمد است. طرحواره درمانی ، تمام این مؤلفه ها را در بر می گیرد ، ضمن این که از سایر راهبرد های درمانی نیز استفاده می کند . روش تغییر در شناخت درمانی تحلیلی ، یک روش سه مرحله ای است : درک جدید ، تجربه جدید و اعمال جدید . با این حال هدف اصلی رایل رسیدن به درک جدید است. رایل درک جدید را به عنوان نیرومند ترین عامل تغییر در نظر می گیرد . مرحله اول تغییر در شناخت درمانی تحلیلی این است که به بیماران کمک کنیم تا از الگوهای منفی زندگی خود آگاه شوند . رایل بر بینش تاکید می کند : ، در شناخت درمانی تحلیلی بر توانمند سازی سطوح بالاتر ( شناخت ) تاکید زیادی می شود ، به ویژه از طریق ضابطه بندی مجدد که باعث تعدیل فرآیند ها ی ارزیابی می شود و خود _ مشاهده گری فعال را بر می انگیزد " ( رایل ، 1991 ؛ صفحه 200) " . بینش در طرحواره درمانی ، به عنوان عامل تغییر اگر چه شرط لازم به شمار می رود ، ولی کافی نیست . همچنان که به سمت درمان آسیب های جدی تر مانند اختلالات شخصیت خود شیفته و مرزی پیش می رویم ، اهمیت بینش در مقایسه با تجربه جدیدی که رویکرد های رفتاری و تجربی فراهم می کنند، کمتر می شود . رایل ( 1990) معتقد است. که درک جدید، ابزار اصلی تغییر در درمان افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی است. تمرکز اصلی بر چیزی است که رایل آن را " ضابطه بندی های مجدد توالی نموداری ، این است که به بیمار انتقال مبتلا به اختلالات شخصیت مرزی کمک کنیم تا در خصوص مشکلات خود به یک " چشم مشاهده گر " دست یابند . طرحواره درمانگرانی ، تفاوت های مهمی با شناخت درمانگرانی تحلیلی دارد . طرحواره درمانگرانی بر فعال سازی عواطف و باز والدینی حد و مرز دار ، به ویژه در درمان بیمار انتقال مبتلا به اختلالات منش شناختی شدید تاکید زیادی دارد . لذا طرحواره درمانگرانی سعی می کند تغییر در سطح هیجانی را تسهیل سازد . رایل ( 1991) معتقد است که شیوه های فعال ساختن عاطفه مانند تکنیک های گشتالت و سایکو درام ممکن است تنها به برخی از بیمار انتقال در دستیابی به چیزی فراتر از بینش عقلانی کمک کنند ، در حالی که یانگ عقیده دارد تکنیک های تجربی مانند تصویر سازی ذهنی و برقراری گفتگو ، تقریباً برای تمام بیماران مفیدند درمانگر در رویکرد رایل ( 1991)، عمدتا" با جنبه بالغ بیمار یا همان ذهنیت بزرگسال سالم ارتباط برقرار می کند و فقط به شیوه های غیر مستقیم در صدد ارتباط با جنبه کودک بیمار یا همان ذهنیت کودک آسیب پذیر بر می آید . در رویکرد طرحواره ای بیماران مبتلا به اختلالات شخصیت مرزی مثل بچه های کم سن و سالی هستند که تا قبل از جدایی و تفرد ، باید به درمانگر ، دلبستگی ایمن پیدا کندد .
درمان طرح واره های شخصی هورویتز
هورویتز ، چهار چوبی مفهومی تدوین کرده است که رویکرد های روان پویایی ، شناختی - رفتاری ، بین فردی و سیستم های خانوادگی را در بر می گیرد . مدل او بر نقش ها و باورهای مبتنی بر "نظریه طرحواره های شخصی " تاکیید دارد ( هورویتز ، 1991؛ هورویتز ، استینسون و میل براث والدین ) . طرحواره شخصی ، الگوهای نا هشیار از دیدگاه فرد درباره خود و دیگران است که از خاطرات باقیمانده تجارب دوران کودکی شکل گرفته است ( هورویتز ، 1997) . این تعریف ، تقریباً با مفهوم طرحواره های ناسازگار اولیه همپوشی دارد . هورویتز بر ساختار زیر بنایی تمام طرحواره ها تاکید می کنند ، در حالی که یانگ ، طرحواره های زیربنایی اکثر الگوهای منفی زندگی را با جزئیات مبسوط شرح می دهد . هورویتز ( 1997) به جزئیات مفهومی می پردازد که آنها را " مدل های رابطه نقش " می نامد . هورویتز هر رابطه نقش را با موارد زیر مربوط می داند : ( 1) یک آرزو و یا نیاز زیر بنایی ( مدل رابطه نقش مطلوب ) ، (2) یک ترس اساسی ( مدل رابطه نقش ترسناک ) و ( 3) مدل های رابطه نقشی که در مقابل مدل رابطه نقش ترسناک به دفاع بر می خیزد . موارد فوق کم و بیش با نیازهای هیجانی اساسی ، طرحواره های ناسازگار اولیه و سبک های مقابله ای مطرح شده در نظریه طرحواره تطابق دارند . هورویتز ( 1997) معتقد است یک رابطه نقش در بر گیرنده طرح نماهایی برای تبادلات متقابل نیت ها ، ابراز هیجانها ، اعمال و ارزیابی های انتقادی اعمال و نیت هاست . یک رابطه نقش در برگیرنده برخی از جنبه های طرحواره ها و برخی از جنبه های سبک های مقابله ای است ، . درحالی که در مدل طرحواره ، پاسخ های مقابله ای و طرحواره ها جدا گانه مفهوم سازی می شوند ، زیرا همان گونه که طرحواره ها مستقیما " با اعمال خاصی مرتبط نیستند ، افراد مختلف نیز علیرغم طرحواره های یکسان ، بسته به خلق و خوی فطری و سایر عوامل ، سبک های مقابله ای متفاوتی را به کار می برند .همچنین هورویتز ( 1997) " حالتهای ذهن " را مطرح می کند که به مفهوم ذهنیت شباهت دارد . یک حالت ذهنی ، " الگویی از تجارب هشیار نه و تجلیات بین فردی است. عناصری از این الگو ها با یکدیگر ترکیب میشوند تا حالتی را به منصه ظهور برسانند و این حالت در برگیرنده جنبه های کلامی و غیر کلامی ، ایده ها و هیجانها است ، ( هورویتز 1997؛ ص 31 ) . هورویتز ، حالتهای ذهنی را به صورت پیوستار تجزیه ای در نظر نمی گیرد . در مدل طرحواره ای ، بیمار انتقال دچار آشفتگی شدید ، مانند افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی و خود شیفته ، به درون حالتهای ذهنی ای بر می گردندند که احساس می کنند بیمارند . بیمار بیشتر از یک " حالت ذهنی " ، یک " خود " یا " ذهنیت " را تجربه می کند . توجه به این تمایز فوق العاده مهم است ، زیرا بسته به میزان تجزیه ذهنیت ، تغییرات عمده ای در تکنیک های درمانی ایجاد می شود .
آنچه هورویتز ( 1997) " فرآیندهای کنترل دفاعی " می نامد با سبک های مقابله ای رویکرد یانگ شباهت دارد . هورویتز ، یک گروه عمده از این فرآیند ها راهبرد های معرفی می کند :
1-فرآیندهای کنترل دفاعی مرتبط با اجتناب از بیان محتوای اصلی موضوعات دردناک
2- ( مثل تغییر توجه یا کم اهمیت جلوه دادن موضوع )
3-فرآیندهای کنترل دفاعی مرتبط با اجتناب از نحوه بیان ( مثل عقلانی سازی کلامی )
4-فرآیندهای کنترل دفاعی مرتبط با تغییر نقش ( مثل تغییر ناگهانی به نقش منفعل یا نقش بزرگ منشانه )
هورویتز (1997) در این تیپ شناسی ، پدیده های بسیاری را گنجانده است که اجتناب ، تسلیم و جبران افراطی طرحواره ها را در بر می گیرد . درمانگر در سیر درمان با جهت دهی دوباره به تغییر بیمار و تفسیر مقاومت و نگرش های ناکار آمد ، به او کمک می کند تا با اجتناب خود مقابله کند . علاوه بر این به او کمک می کند تا رفتارهای جدیدی را طرح ریزی کند . هورویتز مانند رایل ( 1991) " بینش را به عنوان اصلی ترین بخش درمان در نظر می گیرد . درمانگر افکار بیمار را مشخص می کند و به تفسیر آنها می پردازد . علاوه بر این ، راجع به مدل های رابطه نقش و فرآیندهای کنترل دفاعی با بیمار به بحث و تبادل نظر می پردازد . هدف این است که " طرحواره های سطح بالا { طرحواره های سازگار ( م.م.) }" بر طرحواره های ناسازگار ، اولویت یابند. رویکرد درمانی هورویتز ( 1997) در مقایسه با طرحواره درمان گرانی به راهبردهای درمانی نظام مند یا مفصلی اشاره نمی کند و تکنیک های تجربی یا باز والدینی حد و مرز دار را به کار نمی بندد . طرحواره درمانی ، در مقایسه با رویکرد هورویتز ، تاکید بیشتر بر فعال سازی عاطفه دارد . طرحواره درمانگر آنچه را که هورویتز ( 12997) " حالتهای پسرفتی " می نامد در قالب ذهنیت کودک آسیب پذیر مفهوم سازی می کند .
درمان هیجان محور
درمان هیجان محور توسط لسلی گرینبرگ و همکارانش (گرینبرگ ، رایس و الیوت ، 1993؛ گرینبرگ و پایی ویو ، 1997 ) بر اساس مدل های تجربی ، سازنده گرایی و شناختی تدوین و توسعه یافته است. درمان هیجان محور ، مانند طرحواره درمانی به شدت تحت تاثیر نظریه دلبستگی و پژوهش های مبتنی بر فرآیند درمان است. درمان هیجان محور، تاکید خاصی بر یکپارچه سازی هیجان با شناخت ، انگیزش و رفتار دارد . درمانگر به منظور اصلاح هیجانها ، آنها را فعال می کند . در این شیوه درمان ، شناسایی و بهبود طرحواره های هیجانی اهمیت زیادی دارد . گرینبرگ و پایی ویو ( 1997 ) این طرحواره های هیجانی را مجموعه ای از اصول سازمان یافته با محتوای فرد _ ویژه تعریف می کنند که با هیجانها ، اهداف ، خاطرات . تمایلات رفتاری گره خورده اند . طرحواره های هیجانی از تاثیر متقابل تاریخچه یادگیری اولیه فرد و خلق و خوی فطری او به و جود می آیند . وقتی طرحواره های هیجانی فعال می شوند ، تاثیر بسزایی در چگونگی تعبیر و تفسیر وقایع زندگی و واکنش به آنها دارند . هدف نهایی درمان هیجان محور ، مانند مدل طرحواره ، تغییر طرحواره های هیجانی است. درمان با هدف ایجاد طرحواره های جدید ، تجزیه درونی غیر قابل دسترس .... را وارد حوزه ی آگاهی بیمار می کند ، ( گرینبرگ و پایی ویو 1997 ، . نقش 83 ( . درمان هیجان محور ، مانند طرحواره درمانی ، بر اتحاد درمانی تاکید زیادی دارد . درمان هیجان محور از این اتحاد درمانی برای ایجاد بستر یک " گفتگوی همدلانه ، هیجان مدار استفاده می کند تا نگرانی های هیجانی بیمار را برانگیزد و بر آنها متمرکز شود درمانگران سعی می کنند برای رسیدن به این هدف ، بین پذیرش " مطیعانه " و " هدایت کننده ، " تعادلی دیالکتیکی ایجاد کنند تا فرآیند تغییر را تسهیل نمایند . درمانگر ، ابتدا باید حس امنیت و اتحاد در بیمار ایجاد کند . این فرآیند شبیه مدل ایده آل طرحواره از رویارو سازی همدلانه است. درمان هیجان محور ، مانند طرحواره درمانی ، فعال سازی هیجانی را به تنهایی برای ایجاد تغییر کافی نمی داند . تغییر در درمان هیجان محور، مستلزم فرآیند تدریجی فعال سازی هیجان است . این امر با استفاده از تکنیک های تجربی ، غلبه بر اجتناب ، کاهش رفتار های مختل کننده و تسهیل شرایط بهبود هیجانی ، میسر می گردد . درمانگر به بیمار انتقال کمک می کند تا احساسات اولیه خود را بشناسند و آنها را به زبان بیاورند و سپس به توانایی های درونی خود دست یابند ( مانند پاسخ های مقابله ای سازگار ) . علاوه بر این ، درمان هیجان محور ، مداخلات درمانی گوناگونی را برای هیجانهای متفاوت توصیه می کند . علیرغم شباهت های قابل توجه درمان هیجان محور با مدل طرح واره ، چند تفاوت کاربردی و نظری . آنها را از یکدیگر متمایز می سازد . تفاوت اول ، اهمیتی است که درمان هیجان محور به عاطفه درون طرحواره های هیجانی می دهد ، در حالی که مدل طرحواره ای ، اهمیت یکسانی برای عاطفه شناخت و رفتار قائل است . علاوه بر این، گرینبرگ معتقد است که " تعداد نامحدودی طرحواره هیجانی منحصر به فرآیند درمان " وجود دارد در حالی که مدل طرحواره ای تعدادی از این طرحواره ها و سبک های مقابله ای را مشخص کرده و مداخلات درمانی مناسبی برای هر یک از آنها در نظر گرفته است .
مدل درمانی هیجان محور ، طرحواره ها را در یک الگوی سلسله مراتبی و پیچیده ، سازمان دهی می کند و بین هیجانهای اولیه و ثانویه تمایز قایل می شود . علاوه بر این ، هیجان ها را به هیجان های ساختار مند ، سازگار ، ناسازگار ، پیچیده و اجتماعی تقسیم می کند . هدف درمان به نوع طرحواره هیجانی بستگی دارد . طرحواره ها ، مشخص می کنند که آیا هیجان درون مدار است یا بیرون مدار ( مثل غمگینی در برابر خشم ) و این که آیا هیجان در حال حاظر تحت کنترل بیش از حد است یا این که کمتر از حد . درمان هیجان محور در مقایسه با مدل ایجازی طرحواره ، مسئولیت زیادی بر عهده درمانگر می گذارد . درمانگر باید هیجان ها به دقت تحلیل کند و با استفاده از روش های خاصی ، در آنها مداخله نماید . فرآیند سنجش در درمان هیجان محور بیشتر به تجارب لحظه به لحظه ای بستگی دارد که در اتاق درمان اتفاق می افتند . گرینبرگ و پایی ویو ( 1999) این تکنیک ها را با رویکرد هایی مقایسه کرده اند که ابتدا بر ضابطه بندی مشکل بیمار یا بر سنجش های رفتاری متکی هستند . اگر چه مدل طرحواره از اطلاعات درون جلسه استفاده می کند ، ولی به منظور دستیابی به اطلاعات بیشتر ، از روش های گوناگون سنجش مانند تصویر سازی ذهنی ساختارمند ، پرسشنامه های طرحواره و رابطه درمانی نیز استفاده می کند .